1 بشکفت به صد هزار خوبی گل مست وز رعنایی جلوه گری در پیوست
2 وآخر چو ندید در جهان جای نشست ننشست ز پای و میبشد دست به دست
1 غنچه که چو پسته لب شود خندانش از کم عمری بر لبش آمد جانش
2 چون نیست به جز نیست شدن درمانش خون میبچکد به درد از پیکانش
1 با گل گفتم که داد بستان و برو آب رخ خود خواه ز باران و برو
2 گل گفت که برمن ابر از آن میگرید یعنی که بشوی دست از جان و برو
1 بلبل سخنی گفت به گل آهسته یعنی که بپیوند بدین دلخسته
2 گل گفت: آخر در که توانم پیوست بشکفتن من ریختن پیوسته
1 گل گفت که در خاک چرا ننشینم چون از زر خود دست تهی میبینم
2 زر بر کف دست داشتم باد بریخت در خاک فتادهام زرم میچینم
1 بلبل به سحر نعرهزنان میآشفت وز غنچهٔ سر تیز حدیثی میگفت
2 چون غنچه درون پوست زر داشت نهفت در پوست نگنجید و ز شادی بشکفت
1 در غنچه نگاه کن که چون میجوشد پیکانش نگر که همچو خون میجوشد
2 بلبل سرِپیکانش به منقار بسفت خون از سرِ پیکانش برون میجوشد
1 چون شور ز گل در دل بلبل افتاد در هر رگ او هزار غلغل افتاد
2 از باد صبا شور ز عالم برخاست وز گریهٔ ابر خنده بر گل افتاد
1 گل قصّهٔ بی خویشتنی خواهد گفت و افسانهٔ شیرین سخنی خواهد گفت
2 گل کیست به طفلی دهنی پُرآتش موسی است مگر او«اَرِنِی» خواهد گفت
1 با گل گفتم: چو چشم آن میدارم کز خندهٔ تو گشاده گردد کارم
2 گل گفت: چو ابر گرید آید زارم کز خندیدن ریختن آرد بارم