1 خواهی که غم از دل تو یک دم بشود میخور که چو می به دل رسد غم بشود
2 بگشای سر زلف بتان، بند ز بند، زان پیش که بند بندت از هم بشود
1 گل جلوه همی کند به بستان ای دوست دریاب چنین وقت گلستان ای دوست
2 بنشین چو ز هر چه هست برخواهی خاست روزی دو ز عیشْ داد بستان ای دوست
1 بشکفت گل تازه به بستان ای دوست بر زمزمهٔ هزار دستان ای دوست
2 میدان به یقین که تو بدین دم که دری گر جهد کنی رسید نتوان ای دوست
1 آن لحظه که از اجل گریزان گردیم چون برگ ز شاخ عمر ریزان گردیم
2 عالم ز نشاط دل به غربال کنید زان پیش که خاکِ خاک بیزان گردیم
1 جانا گل بین جامهٔ چاک آورده وز غنچه صباش بر مغاک آورده
2 می خور که صبا بسی وزد بی من و تو ما زیر کفن روی به خاک آورده
1 چون صبح دمید ودامن شب شد چاک برخیز و صبوح کن چرائی غمناک
2 می نوش دمی که صبح بسیار دمد او روی به ما کرده و ما روی به خاک
1 صبح از پس کوه روی بنمود ای دوست خوش باش و بدان که بودنی بود ای دوست
2 هر سیم که داری به زیان آر که عمر چون درگذرد نداردت سود ای دوست
1 هر روز برآنم که کنم شب توبه وز جام پیاپی لبالب توبه
2 و اکنون که شکفت برگ گل برگم نیست در موسم گل ز توبه یارب توبه
1 می خور که فلک بهر هلاک من و تو قصدی دارد به جان پاک من و تو
2 بر سبزه نشین که عمر بسیار نماند تا سبزه برون دمد ز خاک من و تو
1 زان آتشِ تر که خیمه برکِشت زنند شاید که درین دل چو انگشت زنند
2 تا از سر درد گِل کنم خاک ز اشک زان پیش که از کالبدم خشت زنند