1 عشقت که به صد هزار جان ارزانی است بحری است که موج او همه حیرانی است
2 تا لاجرم از عشق تو همچون فلکی سر تا سر کارم همه سرگردانی است
1 نی در ره تو گرد تو میبینم من نه هیچ کسی مرد تو میبینم من
2 هرجا که به گوشهای درون دلشدهای است ماتم زدهٔ درد تو میبینم من
1 بر باطل نیست گر دلم دیوانه است زیرا که تو شمعی و دلم پروانه است
2 قصّه چکنم که هر که بودند همه در تو نرسیدند و دگر افسانه است
1 نه مرد و نه نامرد توام میدانی زیرا که نه در خورد توام میدانی
2 دلسوختهٔ عشق توام میبینی ماتم زدهٔ درد توام میدانی
1 در عشق تو پیوسته به جان میگردم چون شیفتگان گِردِ جهان میگردم
2 بر خاک نشسته اشک خون میریزم پس نعرهزنان در آن میان میگردم
1 هم بر جانم این همه غم میدانی هم کشته تنم به صد ستم میدانی
2 هر وقت بپرسی که چه افتاد ترا بیچاره و بی کسم تو هم میدانی
1 چندان که غم تو میشود انبوهم هم میکوشم که با دلی بستوهم
2 گر بشکافی سینهٔ پراندوهم بینی تو که زیر صد هزاران کوهم
1 وقت است که بیقراری ما بینی در عزت خویش خواری ما بینی
2 باری بنگر به گوشهٔ چشم به ما گر میخواهی که زاری ما بینی
1 سودای ترا پشت سپه میدارم اندوهِ ترا توشهٔ ره میدارم
2 چون از درِ اندوه درآمد کارم دایم درِ اندوه نگه میدارم
1 جانا ز رهت نصیب من گردی نیست آری چکنم مخنّثی مردی نیست
2 گر مردم و گر نیم مرا در ره تو سرتاسر روزگار جز دردی نیست