1 تا دل به غمت فرو شد و برنامد زان روز ز دل نشان دیگر نامد
2 در پای تو افشاند همی هرچه که داشت دردا که به جز دریغ با سر نامد
1 گاهی چو گهر ز تیغ میتابی تو گاه از دل پر دریغ میتابی تو
2 ای ماه زمین و آسمان جانم سوخت آخر ز کدام میغ میتابی تو
1 گر دل گویم ز غایت مشتاقی از دست بشد باده بیار ای ساقی
2 ور جان گویم در ره تو فانی شد جان فانی شد کنون تو دانی باقی
1 جانا! ز غمت این دل دیوانه بسوخت در دام بر امّید یکی دانه بسوخت
2 از بس که دل خام طمع سودا پخت در خامی و سوز همچو پروانه بسوخت
1 دل بی تو چو بی سلامتی برخیزد وز نالهٔ او قیامتی برخیزد
2 ور با تو دمی نشستنم دست دهد از یک یک ذرّه قامتی برخیزد
1 دردی که ز تو رسد دوا نتوان کرد بر هر چه کنی چون و چرا نتوان کرد
2 دستار ز دست تونگه نتوان داشت کز دامن تو دست رها نتوان کرد
1 هم عاشق آن روی چو مه خواهم بود هم فتنهٔآن زلف سیه خواهم بود
2 بر باد مده مرا که من در ره تو تا خواهم بود خاک ره خواهم بود
1 جانا! غم تو فکند در کوی مرا چون گوی روان کرد به هر سوی مرا
2 گر آه برآرم ازدل پرخونم خونی بچکد از بن هر موی مرا
1 زان روز که عشق تو به من درنگریست خلقی به هزار دیده بر من بگریست
2 هر روز هزار بار در عشق توام میباید مُرد زار و میباید زیست
1 بس قصّه که بر خلق شمردم ز غمت بس قصّه که زیر خاک بردم ز غمت
2 گر شادی تو در غم این مسکین است تو شاد بزی که من بمردم ز غمت