1 دوش آمد و برگشاد صد پردهٔ راز در پردهٔ دل جلوهگری کرد آغاز
2 در داد ندا که ای ز ما مانده باز برخیز ز پیش و خانه با ما پرداز!
1 دوش آمد و گفت: روز و شب میجوشی تادین ندهی ز دست در بیهوشی
2 چون من همهام به قطع و دنیا هیچ است آخر همه را به هیچ مینفروشی
1 دوش آمد و دل ازو کبابی میگشت تا باده به کف کرد و خرابی میگشت
2 در سینهٔ جانم فلکی گردان کرد پس گردِ فلک چو آفتابی میگشت
1 دوش آمد و گفت: چندم آواز دهی من دور نیم تو دوری آغاز نهی
2 دیوار حجاب است چو برخاست ز پیش این خانه و آن یکی شود باز رهی
1 دوش آمد و گفت: چند تنها باشی گر قطره نباشی همه دریا باشی
2 هرگه که تنت جهان و دل جان گردد تو جان و جهان شوی همه ما باشی
1 دوش آمد و گفت: «در درون ما را باش در خاک نشین و غرقِ خون ما را باش»
2 بر من میزد تاکه ز من هیچ نماند چون هیچ شدم گفت: «کنون ما را باش!»
1 دوش آمد و گفت: خانهٔ ما آخر روشن بکن ای یگانهٔ ما آخر
2 وقت است که دست درکش آری با ما تا کِی گوئی فسانهٔ ما آخر
1 دوش آمد و گفت: ای شب و روزت غمِ من هرگز نشوی تا تو توئی همدمِ من
2 من خورشیدم تو سایهای بر سرِخاک تا محو نگردی نشوی محرَمِ من
1 دوش آمد و گفت: گردِ تو حلقه کنیم پیراهنِ خونینِ دلت خرقه کنیم
2 ما تخت میان دل ازان بنهادیم تا طالبِ خویش را به خون غرقه کنیم
1 دوش آمد و گفت: گِردِ اِعزاز مگرد خواری طلب و دگر سرافراز مگرد
2 میدان که تو سایهٔ منی خوش میباش هرجا که روم از پی من باز مگرد