1 دوش آمد و گفت: مرغِ دل عاجز نیست در پرده بدارش که جز او را عزّ نیست
2 چون هر دو جهان به زیر پر دارد دل بیرون شدنش ز آشیان هرگز نیست
1 دوش آمد و گفت: بی یقین مینرسی گاهی ز فلک گه ز زمین مینرسی
2 ساکن شو و تن فرو ده و خوش دل باش ماییم همه به جز چنین مینرسی
1 دوش آمد و گفت: خویش را دشمن باش در تیرگی اوفتادهٔ روشن باش
2 از خویش چو خشنود نبودی نفسی بیخویشتن آی و یک دمی با من باش
1 دوش آمد و گفت: «در بلا پیوستی آن لحظه که در چون و چرا پیوستی»
2 گفتم: «چکنم تا به تو در پیوندم» گفتا که «ز خود ببُر به ما پیوستی»
1 دوش آمد و گفت: روز و شب غمناکی تا بنشستی بر درِ ما بی باکی
2 دستی که به دامن وصالت نرسد در گردنِ خاک کن که مشتی خاکی
1 دوش آمد و گفت: در جنون میفکنیم جان میسوزیم و تن به خون میفکنیم
2 بنشین تو برون که در درونت ره نیست تا هرچه درونست برون میفکنیم
1 دوش آمد و صبر از دلِ درویشم رفت آرام زعقلِ حکمت اندیشم رفت
2 چون حیرت من بدید یک دم بنشست درخوابِ خوشم کرد و خوش از پیشم رفت
1 دوش آمد و گفت: بی قراری شب و روز بیکار نشسته در چکاری شب و روز
2 هرگز نگشایم درِ تو لیک بدانک جز حلقه زدن کارنداری شب و روز
1 دوش آمد و گفت: اگر وفا خواهی کرد دردِ همه ساله را دوا خواهی کرد
2 نه سود طلب نه مایه با هیچ بساز گر کار به سرمایهٔ ما خواهی کرد
1 دوش آمد و گفت: کارِ ما خواهی کرد جان نعره زنان نثار ما خواهی کرد
2 ور این نکنی نه صبر داری تو نه دل مسکین تو گر انتظارِ ما خواهی کرد