دوش آمد و گفت: از عطار نیشابوری مختارنامه 13
1. دوش آمد و گفت: خویش را دشمن باش
در تیرگی اوفتادهٔ روشن باش
...
1. دوش آمد و گفت: خویش را دشمن باش
در تیرگی اوفتادهٔ روشن باش
...
1. دوش آمد و گفت: «در بلا پیوستی
آن لحظه که در چون و چرا پیوستی»
...
1. دوش آمد و گفت: روز و شب غمناکی
تا بنشستی بر درِ ما بی باکی
...
1. دوش آمد و گفت: در جنون میفکنیم
جان میسوزیم و تن به خون میفکنیم
...
1. دوش آمد و صبر از دلِ درویشم رفت
آرام زعقلِ حکمت اندیشم رفت
...
1. دوش آمد و گفت: بی قراری شب و روز
بیکار نشسته در چکاری شب و روز
...
1. دوش آمد و گفت: اگر وفا خواهی کرد
دردِ همه ساله را دوا خواهی کرد
...
1. دوش آمد و گفت: کارِ ما خواهی کرد
جان نعره زنان نثار ما خواهی کرد
...
1. دوش آمدو ره بر دل و جانم در بست
زنّار ز زلفِ دلستانم در بست
...
1. دوش آمد و گفت: حسن دنییست امشب
با هم بودن به عیش اولیست امشب
...
1. آن بت که دلم عاشقِ جانبازش بود
جان شیفتهٔ زلفِ سرافرازش بود
...
1. دوش از درِ دل درآمد آن بینایی
گفتا که چه میکنی درین تنهایی
...