1 دوش آمدو ره بر دل و جانم در بست زنّار ز زلفِ دلستانم در بست
2 گفتم که ز زلفِ دلکشت بخروشم برخاست و به یک شکر زبانم در بست
1 دوش آمد و گفت: حسن دنییست امشب با هم بودن به عیش اولیست امشب
2 خورشید به شب گرفتهای در آغوش شب خوش بادت اگر خوشت نیست امشب!
1 آن بت که دلم عاشقِ جانبازش بود جان شیفتهٔ زلفِ سرافرازش بود
2 گفتم که چو آید برود صد نازش دوش آمد و آنچه رفت هم نازش بود
1 دوش از درِ دل درآمد آن بینایی گفتا که چه میکنی درین تنهایی
2 گفتم که زعشق تو شدم سودایی سودائی خویش را چه میفرمایی
1 دوش از سر لطفی بنشاندست مرا چون مست شد از پیش براندست مرا
2 چون میرفتم به خشم پس بازم خواند این کار نگر که باز خواندست مرا
1 دوش از برِ خویش سرنگونم میتاخت تیغی به کف آورده برونم میتاخت
2 چون خونِ دلم ز حد برون قوّت کرد برخویش زدم تیغ که خونم میتاخت
1 دل دوش ز لعلِ همچو قندش میسوخت جان نیز ز زلفِ چون کمندش میسوخت
2 خورشید سپر فکنده میرفت خجل تا روز و شبِ تیره سپندش میسوخت
1 دی میشد و دل رها نمیکرد به کس برخاسته صد فغان هر گوشه که بس
2 امروز همی آمد و هر ذرّه که هست فریاد همی کرد که فریادم رس
1 دوش آمد و گفت: مردمِ دوراندیش از خویش به جز هیچ نیابد کم و بیش
2 می بر نتوان گرفت این پرده ز پیش گر برگیرم ز خویش من مانم و خویش
1 دی گفت: کجا شدی،چنین میباید از دوست جدا شدی، چنین میباید
2 روزی دو ز بهرِ آنکه دور افتادی بیگانه زما شدی، چنین میباید