1 جانم، ز میان جان، وفای تو کند دل ترک دو عالم از برای تو کند
2 بر تارک خورشید نهد پای از قدر هرذره که لحظهای هوای تو کند
1 چندان که دلم سوی تو بشتابد باز هر دم کاری دگر بر او تابد باز
2 من گم شدهام، تو گم نیی زانکه دلم در هر چه نگه کند ترا یابد باز
1 دیرست که سودای تو در سر دارم وز عشق دلی خون شده در بر دارم
2 در راه تو یک مذهب و یک شیوه نیم هر لحظه، به نو، مذهب دیگر دارم
1 ای قاعدهٔ عشق تو جان افزایی خاصیت حسن تو جهان آرایی
2 سلطان زمان شوم من سودایی گر صبر دهی مرا درین تنهایی
1 در عشق تو جان قویم میباید وز خلق تنی منزویم میباید
2 چون در ره من وجودِ من سدِّ من است در راه تو تنهارویم میباید
1 گه جان مرا غرق ملاهی میدار گه نفسم را به صد تباهی میدار
2 تو زان منی چنان که خواهی میکن من زان توام چنان که خواهی میدار
1 از بس که شدم ز عشق تو دور اندیش اندیشه ندارم از دو عالم کم و بیش
2 در هر چیزی که بنگرد این دل ریش آن چیز ز پس بیند و روی تو ز پیش
1 کو هیچ رهی که پیش آن سدّی نیست کو هیچ قبولی که درو ردّی نیست
2 در جلوهگریهای تو حیران شدهام کاین جلوهگریهای ترا حدّی نیست
1 از خود برهان مرا که بس ممتحنم جان و تن من باش که بیجان و تنم
2 خویشی خودم بخش که تا خوش بزیم با خویشتنم گیر که بیخویشتنم
1 عشقت ز ابد تا به ازل میبینم یک سایهٔ او علم و عمل میبینم
2 هر اشکالی که در همه عالم هست در نقطهٔ شین عشق حل میبینم