1 خورشید رخت ملک جهان میبخشد دُرّ سخنت گنج نهان میبخشد
2 صد جان یابم از غم عشقت هر روز گویی که غم عشق تو جان میبخشد
1 ای هر نفسی جلوهگری افزونت گه رد خاکست جلوه، گه در خونت
2 همچون متحیری فرو ماندهام از لطف حجابهای گوناگونت
1 از بس که شکر فشاند عشق تونخست جاوید همه جهان شکر خواهد جست
2 هرچیز که مییابم و میخواهم جست گویی شکر لعل تو دارد بدرست
1 گاهی به سخن قوت روانم بخشی گاهی به سحر راز نهانم بخشی
2 گر دل ببری هزار دل باز دهی ور جان ببری هزار جانم بخشی
1 ای خوش دلی هر دو جهانم غم تو بیزحمت تن مونس جانم غم تو
2 آن چیز که آشکار مینتوان گفت تعلیم کنی راز نهانم غم تو
1 در هر چیزی که بود دل بستگیم از جمله بریده گشت پیوستگیم
2 دیوانگی عشق تو از یک یک چیز خو باز همی کند به آهستگیم
1 یک ذرّه ز عشق تو به صحرا آمد تا این همه گفت و گوی پیدا آمد
2 جان نعره زنان در بن دریا افتاد دل رقص کنان با سر غوغا آمد
1 در هر چیزی ترا جمالی دگرست در هر ورق حسن تو حالی دگرست
2 هرناقص را ازتو کمالی دگرست هر عاشق را ز تو وصالی دگرست
1 سرگشتهٔ تست، نُه فلک، میدانی گرد در تو گشته به سرگردانی
2 تو خورشیدی ولی میان جانی خورشید که دیدهست بدین پنهانی
1 ای یاد تو آب زندگانی جان را اندوه تو عین شادمانی جان را
2 یک ذرّه تحیر تو در پردهٔ جان خوش تر ز نعیم جاودانی جان را