1 چندین در بسته بی کلیدست چه سود کس نام گشادن نشنیدست چه سود
2 پیراهن یوسف است یک یک ذرّه یوسف ز میانه ناپدیدست چه سود
1 کس از می معرفت ندادست نشان کز عین نشان بروست وز عین عیان
2 آن می به قرابه سر به مهرست مدام مردم به قرابه می برآرند زبان
1 چون نیست رهی به هیچ سوئی کس را جز خون خوردن نماند رویی کس را
2 هر کس گوید که کردم آن دریا نوش خود تر نشد از وی سر مویی کس را
1 دل سوختگان که نفس میفرسایند بربوی وصال باد میپیمایند
2 بس دور رهیست تاکرا بنمایند بس بسته دریست تا کرا بگشایند
1 آنها که به عشق گوی بردند همه نقش دو جهان ز دل ستردند همه
2 صد بادیه هر لحظه سپردند همه تاگرسنه و تشنه بمردند همه
1 عقلی که کمال در جنون میبیند بنیاد وجود خاک و خون میبیند
2 چشمی که دو کون در درون میبیند مشتی رگ و استخوان برون میبیند
1 دل با غمِ عشق پای ناوُرد آخر چون شمع ز سوختن فرومرد آخر
2 میگفت که دُرِّ وصل در دریا نیست این آب چگونه میتوان خورد آخر
1 گاهی ز سلوک عقل چون نسناسیم گاهی ز شبه چو نمله اندر طاسیم
2 زان گشت نهان حقیقت ازدیدهٔ خلق تادر طلبش قیمت او بشناسیم
1 دستی که برین شاخ برومند رسد از همت جان آرزومند رسد
2 زین عالم بینهایت بی سر و بن خود چند به ما رسید و تا چند رسد
1 عاشق تن خود با غم پیوست دهد هر دم تابی در دل سرمست دهد
2 با هجر بسازد خوش و بیزار شود از معشوقی که وصل او دست دهد