1 جان تشنگی همه جهان میآرد پس روی به بحر دلستان میآرد
2 جانا جانم چگونه سیرآب شود چون بحر تو تشنگی جان میآرد
1 جانا! جانی عاشق روی تو مراست افتادگییی بر سر کوی تو مراست
2 هرگز نتوان گفت –یقین میدانم آن قصه که با هر سر موی تو مراست
1 در هر دو جهان گر آرزویی جویم از وصلِ تو قدرِ سر مویی جویم
2 راه از همه سوی کردهام گُم بی تو راهی به تو از کدام سویی جویم
1 در پرده درونِ دل ریشت بینم از پرده برون نشسته بیشت بینم
2 هر روز هزار بار بیشت بینم تا کی بُود آن نَفَس که خویشت بینم
1 از چشم خوشت بسی شکایت دارم وز لعل لبت بسی حمایت دارم
2 چون من بندانم که بداند آخر تا با تو ز تو من چه حکایت دارم
1 جانا! مددی به عمر کوتاهم ده دورم ز درت خلعتِ درگاهم ده
2 در مغزِ دلم نشستهای میسوزی یا بیرون آی یا درون راهم ده
1 تن زیر امانت تو خاکِ در شد زیر قدم تو با زمین همبر شد
2 و آن دل که در آرزوی تو مضطر شد در سینه ز بس که سوخت خاکستر شد
1 بی چهرهٔ تو در نظری نتوان دید بی سایهٔ تو در گذری نتوان دید
2 حالی است عجب که با تو یک لحظه بدان نه با خود و نه با دگری نتوان دید
1 هم بادیهٔ عشق تو بی پایان است هم درد محبّتِ تو بی درمان است
2 آن کیست که در راه تو سرگردان نیست هر کو ره تو نیافت سرگردان است
1 در عشق تو دل زیر و زبر باید برد ره توشهٔ تو خون جگر باید برد
2 گر روی به روی تو همی نتوان کرد سر بر پایت عمر بسر باید برد