1 جانی دارم عاشق و شوریده و مست آشفته و بی قرار، نه نیست، نه هست
2 طفلی عجب است جان بی دایهٔ من خو باز نمیکند ز پستان الست
1 جز تشنگی تو هوسم مینکند میمیرم و سیرآب کسم مینکند
2 چه حیله کنم که هرنفس صد دریا مینوشم و میخورم بسم مینکند
1 نه دل دارم نه چشم ره بین چکنم درمانده نه دنیی و نه دین چکنم
2 نه سوی تو راهست و نه سوی دگران سیلی است بر آتش من مسکین چکنم
1 امروز منم وصل به هجران داده سرگشته و روی در بیابان داده
2 چون غواصی دم زدنم ممکن نه پس در دریا تشنگی جان داده
1 جسمی است هزار چشمه خون زاده درو جانی است هزاردرد سر داده درو
2 یک قطرهٔ خون است دل بی سرو پای صد عالم عشق بر هم افتاده درو
1 چون کس بنداند آنچه من دانم ازو خواهم که کنم حیله و نتوانم ازو
2 صد گونه بلا اگر به رویم بارد آن روی ندارم که بگردانم ازو
1 من این دل بسته را کجا خواهم برد ور صاف مرا نیست کجا خواهم دُرد
2 گر نوش کنم هزار دریا هر روز حقا که ز دَردِ تشنگی خواهم مرد
1 چون مرغ دلم به دام هستی در شد چندانکه طپید بند محکم تر شد
2 وز بی صبری و بی قراری جانم از بس که بسوخت جمله خاکستر شد
1 نه بستهٔ پیوند توانم بودن نه رنج کش بند توانم بودن
2 عمری است که بی قرارتر از فلکم ساکن چو زمین چند توانم بودن
1 ما هر ساعت ذخیرهٔ جان بنهیم تا آن ساعت که از غم جان برهیم
2 خود را شب و روز همچو پروانه زشوق بر شمع همی زنیم تا جان بدهیم