1 چون جان دلم ز سیر،چون برق شدند مستغرق او، ز پای تا فرق شدند
2 این فرعونان که در درونم بودند از بس که گریستم همه غرق شدند
1 در عشق مرا چه کار با پردهٔ راز کار من دل سوخته اشک است و نیاز
2 هر چند که جهد میکنم در تک و تاز از دیدهٔ من اشک نمیاستد باز
1 دریای دلم گرچه بسی میآشفت از غیرت خلق گوهر راز نسفت
2 رازی که دلم ز خلق میداشت نهفت اشکم به سر جمع به رویم در گفت
1 خون دل من که هر دم افزون گردد دریا دریا ز دیده بیرون گردد
2 وانگه که ز خاکِ تنِ من کوزه کنند گر آب در آن کوزه کنی خون گردد
1 شب نیست که خون از دل غمناک نریخت روزی نه که آب روی من پاک نریخت
2 یک شربت آب خوش نخوردم همه عمر تا باز ز راه دیده بر خاک نریخت
1 این شیوه مصیبت که مرا اکنون است چون شرح توان داد که حالم چونست
2 هر اشک که ازدیدهٔ من میریزد گر بشکافی هزار دریا خونست
1 گر دل بشناختی که من کیستمی سبحان اللّه چگونه خوش زیستمی
2 ای کاش که گر تشنگی دل ننشست چشمی بودی که سیر بگریستمی
1 گر جان گویم جای خرابش بنماند ور دل گویم رای صوابش بنماند
2 وز دیدهٔ سیل بار خود چتوان گفت کز بس که گریست هیچ آبش بنماند
1 هر شب چو غمی ز چشم من خون ریزد گر کم ریزد ز ابر افزون ریزد
2 چون در مستی ز مرگش اندیشه کنم هر می که خورم ز دیده بیرون ریزد
1 چون دریائی کنار من از جا خاست کز چشمهٔ چشم لؤلؤ لالا خاست
2 گویند بسی چشمه ز دریا خیزد چونست که از چشمه مرا دریا خاست