1 هر چند که پشت و روی دارم کاری از دیدهٔ خویش تازه رویم باری
2 رویم که ز آب دیده دارد ادرار هر لحظه مراتازه کند ادراری
1 گفتم ای چشم خواب میباید برد بویی ز دل خراب میباید برد
2 چندین مگری گفت در آتش غرقم وین واقعه را به آب میباید برد
1 آن دل که نشان غمگساری میجست خون گشت و نیافت، روزگاری میجست
2 وان خون همه در کنار من ریخت ز چشم کو نیز ز چشم من کناری میجست
1 ای دل هر دم دست به خون نتوان برد ور دل بردی ز غم کنون نتوان برد
2 وی دیده تو کم گری که چندینی آب در هیچ زمین به پل برون نتوان برد
1 ای دل ز هوای عشق کیفر میبر در کشتن خود دست به خنجر میبر
2 وی دیده تو کردهیی که خون گشت دلم چون خون زتو افتاد تو در سر میبر
1 هر سیل که از خون جگر خواهد خاست در وادی عشق راهبر خواهد خاست
2 هر خوش دلیی که آن ز پندار نشست بگری که همه بگریه بر خواهد خاست
1 خونی که مرا در دل و جان اکنون هست صد چندانم ز چشم چون جیحون هست
2 گر قصد کنی به خون من کشته شوی کاینجا که منم هزاردریاخون هست
1 یک همنفسی کو که برو گریم من گر هم نفسی بود نکو گریم من
2 در روی همه زمین نمییابم باز خاکی که برو سیر فرو گریم من
1 گفتم:دل من که خانهٔ جان اینست از دیده خراب شد که طوفان اینست
2 گفتا که چو آب چشم داری بسیار، در آب گذار چشم، درمان اینست
1 از شرم رخت سرخی گل میبشود وز شور لبت تلخی مل میبشود
2 چون با تو به پل برون نمیشد آبم خون میگریم اگر به پل مینشود