1 گه پیشرو نبرد میباید بود گه پس رو اهل درد میباید بود
2 این کار به سرسری بسر مینشود کاری است عظیم، مرد میباید بود
1 هر گاه که گوهر محبّت جویی تا بعد نجویی به چه قربت جویی
2 چون نسبت خود درست کردی در فقر نسبت یابی به هرچه نسبت جویی
1 پیوسته به دست خود گرفتاری تو کاشفته دل پردهٔ پنداری تو
2 چون در پس پرده مادری داری تو وقتست که شیر دایه بگذاری تو
1 دل بستهٔ روی چون نگار او کن جان بر کف دست نه، نثار او کن
2 بنگر سَرِ کار و زود کار از سر گیر پس کار و سر اندر سَرِ کار او کن
1 ای خلق چرا در تب و تفتید آخر نابوده و ناآمده رفتید آخر
2 ای بیخبران این در و درگاه عظیم خالی مگذارید و مخفتید آخر
1 چون تو غم بیشمار خودخواهی داشت درد دل بیقرار خود خواهی داشت
2 در خاکستر نشین و در خون میگرد گر ماتم روزگار خود خواهی داشت
1 درعشق گمان خود عیان باید کرد ترک بد و نیک این جهان باید کرد
2 گر گوید: «ترکِ دو جهان باید داد.» بیآنکه چرا کنی چنان باید کرد
1 ای آن که هزار گونه سودا داری مردان همه ماتم، تو تماشا داری
2 خوش میخور و میخفت که داند تا تو در پیش چه وادی و چه دریا داری
1 تا کی دل تو گرد جهان بر پرّد چون نیست رهش کز آسمان بر پرّد
2 این بیضهٔ هفت آسمان بشکن خرد تا مرغ دلت ازین میان بر پرّد
1 جان را که ز تن رحیل میباید کرد بر لشکر غم سبیل میباید کرد
2 دل را که به پَرِّ پشّهای مردی نیست هر لحظه شکار پیل میباید کرد