1 گر هست درین راه سر بهبودت بر باید خاست از سر هستی زودت
2 در عشق بمیر از آنکه سرمایهٔ عمر، تا تو نکنی زیان، ندارد سودت
1 هر دل که ز سِرِّ کار آگاهی یافت در هر مویی ز ماه تا ماهی یافت
2 افسوس بود که بیخبر خاک شوی آخر بشتاب اگر خبر خواهی یافت
1 بی ره رفتن، رموز میاندیشی برفیست که در تموز میاندیشی
2 مردان جهان هزار عالم رفتند تو بر دو قدم، هنوز میاندیشی
1 گر باز نماید سَرِ یک موی به تو صد گونه مدد رسد ز هر سوی به تو
2 ای بیخبر، آن چه بیوفاییست آخر تو پشت بدو کردهای او روی به تو
1 یادست ازین هوس بمی باید داشت یا منّتِ دسترس بمی باید داشت
2 گر یک نفس از دلت برآید بی او صد ماتم آن نفس بمی باید داشت
1 پیوسته به دست خود گرفتاری تو کاشفته دل پردهٔ پنداری تو
2 چون در پس پرده مادری داری تو وقتست که شیر دایه بگذاری تو
1 هر گاه که گوهر محبّت جویی تا بعد نجویی به چه قربت جویی
2 چون نسبت خود درست کردی در فقر نسبت یابی به هرچه نسبت جویی
1 ای خلق چرا در تب و تفتید آخر نابوده و ناآمده رفتید آخر
2 ای بیخبران این در و درگاه عظیم خالی مگذارید و مخفتید آخر
1 آن را که کلید مشکلی میباید از عمرِ دراز حاصلی میباید
2 برتر ز دو کون عاقلی گر یابی ای مرده دلان زنده دلی میباید
1 گه پیشرو نبرد میباید بود گه پس رو اهل درد میباید بود
2 این کار به سرسری بسر مینشود کاری است عظیم، مرد میباید بود