1 وقتی است که دیدهیی به دیدار کنم یک ذره نه اقرار ونه انکار کنم
2 هر نام نکو که حاصل عمر آن است بفروشم و اندر سر این کار کنم
1 با قوّت عشق تو به جان میکوشم با واقعهٔ تو هر زمان میکوشم
2 چون هستی من جمله به تاراج برفت اینست عجب که همچنان میکوشم
1 در عشق تو هردلی که مردانه بود در سوختن خویش چو پروانه بود
2 تا کی ز بهانه همچو پروانه بسوز در عشق بهانه جستن افسانه بود
1 درعشق گمان خود عیان باید کرد ترک بد و نیک این جهان باید کرد
2 گر گوید: «ترکِ دو جهان باید داد.» بیآنکه چرا کنی چنان باید کرد
1 گر مرد رهی میان خون باید رفت وز پای فتاده سرنگون باید رفت
2 تو پای به راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت
1 هر لحظه ز چرخ بیش میباید رفت گاه از بس و گه زپیش میباید رفت
2 در گردِ جهان دویدنت فایده نیست گردِ سر و پای خویش میباید رفت
1 نردِ هوسِ وصال میباید باخت اسبِ طمعِ محال میباید تاخت
2 یک لحظه سپر همی نباید انداخت میباید سوخت و کار میباید ساخت
1 بنشستهای و بسی سفر داری تو هر ذرّه که هست ره گذر داری تو
2 صد قافله در هر نفسی میگذرد ای بیخبر آخر چه خبر داری تو
1 چون تو غم بیشمار خودخواهی داشت درد دل بیقرار خود خواهی داشت
2 در خاکستر نشین و در خون میگرد گر ماتم روزگار خود خواهی داشت
1 ای آن که هزار گونه سودا داری مردان همه ماتم، تو تماشا داری
2 خوش میخور و میخفت که داند تا تو در پیش چه وادی و چه دریا داری