1 گر باز نماید سَرِ یک موی به تو صد گونه مدد رسد ز هر سوی به تو
2 ای بیخبر، آن چه بیوفاییست آخر تو پشت بدو کردهای او روی به تو
1 ای دوست اگر تو دوستدار خویشی تا کی ز هوا بر سر کار خویشی
2 هر چند که بیشتر همی آموزی میبینمت این که برقرار خویشی
1 گر مرد رهی میان خون باید رفت وز پای فتاده سرنگون باید رفت
2 تو پای به راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت
1 تا چند نه آرام ونه بشتافتنت نه سر بنهادن ونه سر تافتنت
2 نی دارد سود موی بشکافتنت نه سوز طلب، نه درد نایافتنت
1 نردِ هوسِ وصال میباید باخت اسبِ طمعِ محال میباید تاخت
2 یک لحظه سپر همی نباید انداخت میباید سوخت و کار میباید ساخت
1 گر مرد رهی راه نهان باید رفت صد بادیه را به یک زمان باید رفت
2 گر میخواهی که راهت انجام دهد منزل همه در درون جان باید رفت
1 کی نیک افتد ترا که بد میباشی جان میدهی و خصم خرد میباشی
2 کاریست دگر تو را نخواهند گذاشت تا بر سر روزگار خود میباشی
1 تو خفته وعاشقان او بیدارند تو غافل و ایشان همه در اسرارند
2 بیکاری تو چو همچنین خواهد بود اما همه ذرّات جهان در کارند
1 از بس که غم دنیی مردار خوری نه کار کنی ونه غم کار خوری
2 سرمایهٔ تو در همه عالم عمریست بر باد مده که غصّه بسیار خوری
1 هر لحظه ز چرخ بیش میباید رفت گاه از بس و گه زپیش میباید رفت
2 در گردِ جهان دویدنت فایده نیست گردِ سر و پای خویش میباید رفت