1 گر مرد رهی راه نهان باید رفت صد بادیه را به یک زمان باید رفت
2 گر میخواهی که راهت انجام دهد منزل همه در درون جان باید رفت
1 خواهی که به عقبی به بقایی برسی باید که به دنیا به فنایی برسی
2 هر چند که راه بر سر آدمی است میرو، تو مترس، تا به جایی برسی
1 رعنائی و نازکی رها باید کرد مردانه مخنثی قضا باید کرد
2 جان را سپر تیر قضا باید کرد دل را هدف تیر بلا باید کرد
1 کو راه روی که ره نوردش گویم یا سوختهای که اهل دردش گویم
2 مردی که میان شغل دنیا نَفَسی با او افتد هزار مردش گویم
1 جان را که ز تن رحیل میباید کرد بر لشکر غم سبیل میباید کرد
2 دل را که به پَرِّ پشّهای مردی نیست هر لحظه شکار پیل میباید کرد
1 تا چند ز نیستی و هستی ای دل در هر دویکی مقام ورستی ای دل
2 در بُعد، اگر رونده خواهی بودن به زانکه به قُرب در باستی ای دل
1 جانی دگرست و جانفزایی دگرست شهری دگرست و پادشایی دگرست
2 ما بستهٔ دام هر گدایی نشویم ما را نظر دوست به جایی دگرست
1 آن گنج که من در طلب آن گنجم در دیر طلسمات از آن میرنجم
2 آن بحر کزو دو کون یک قطره نیافت آن میخواهم که جمله بر خود سنجم
1 مرغ دل من که بود چون شیدایی افتاد ز عشق بر سرش سودایی
2 هر لحظه به صد هزار عالم بپرید اما یک دم فرو نیامد جایی
1 نه جان رهِ جان فزای خود یابد باز نه دل درِ دلگشای خود یابد باز
2 مرغِ دل شوریدهٔ من آرامی وقتی گیرد که جای خود یابد باز