1 ای مرد رونده مرد بیچاره مباش از خویش مرو برون وآواره مباش
2 در باطن خویش کن سفر چون مردان اهل نظری تو اهل نظّاره مباش
1 از غیب گرت هست نشان آوردن از عیب نشاید به زبان آوردن
2 کان چیز که ازدست بشد گر خواهی دشوار به دست میتوان آوردن
1 گر هست درین راه سر بهبودت بر باید خاست از سر هستی زودت
2 در عشق بمیر از آنکه سرمایهٔ عمر، تا تو نکنی زیان، ندارد سودت
1 خواهی که به عقبی به بقایی برسی باید که به دنیا به فنایی برسی
2 هر چند که راه بر سر آدمی است میرو، تو مترس، تا به جایی برسی
1 اوّل قدمت دولت انبوه مجوی کاهیت نخست بس بود کوه مجوی
2 گر یک سرِ ناخنت پدید آمد کار در کار شو و به ناخن اندوه مجوی
1 وقتی است که دیدهیی به دیدار کنم یک ذره نه اقرار ونه انکار کنم
2 هر نام نکو که حاصل عمر آن است بفروشم و اندر سر این کار کنم
1 بنشستهای و بسی سفر داری تو هر ذرّه که هست ره گذر داری تو
2 صد قافله در هر نفسی میگذرد ای بیخبر آخر چه خبر داری تو
1 جانی دگرست و جانفزایی دگرست شهری دگرست و پادشایی دگرست
2 ما بستهٔ دام هر گدایی نشویم ما را نظر دوست به جایی دگرست
1 یادست ازین هوس بمی باید داشت یا منّتِ دسترس بمی باید داشت
2 گر یک نفس از دلت برآید بی او صد ماتم آن نفس بمی باید داشت
1 ای بیخبران دلی به جان دربندید وز نیک و بد خلق زبان دربندید
2 چون کار فتاد بر کناری مروید این کار شگرف را میان دربندید