1 در حیرانی بنده وآزاد هنوز با خاک همی شوند ناشاد هنوز
2 بنگر تو که چرخ صد هزاران سال است کاین حلقه زد و دَرَشْ بنگشاد هنوز
1 تیری که ز شستِ حکمِ جانان گذرد از جان هدفش ساز که از جان گذرد
2 زان تیر سپر مجوی کز هر دو جهان آن تیر ز خویش نیز پنهان گذرد
1 گاه از شادی چو شمع میافروزم گاهی چو چراغی از غمش میسوزم
2 حیران شده و عجب فروماندهام گوید: «بمدان آنچه ترا آموزم»
1 جانا! ز غم عشق تو فریاد مرا کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا
2 هر ذرّه اگر گره گشایی گردد حل کی شود این واقعه کافتاد مرا
1 زلفت که از او نفع و ضرر در غیب است هر مویش را هزار سر در غیب است
2 گر یک شکن از زلف توام کشف شود چه سود که صد شکن دگر در غیب است
1 بیچاره دلم که راحت جان میجست جمعیت ازان زلف پریشان میجست
2 در تاریکی زلف تو فانی گشت کز تاریکی چشمهٔ حیوان میجست
1 هم شیوهٔ سودای تو نتوان دانست هم وعدهٔ فردای تو نتوان دانست
2 میباید بود تا ابد بی سر و پا چون ره به سر و پای تو نتوان دانست
1 پای از تو فرو شد به گِلم میدانی دود از تو برآمد ز دلم میدانی
2 چون سختتر است هر زمان مشکل من حل نتوان کرد مشکلم میدانی
1 آنها که درین درد مرا میبینند در درد و دریغای منِ مسکینند
2 چون یک سر موی از تو خبر نیست رواست گر هر موئی به ماتمی بنشینند
1 دل سِرّ تو در نو و کهن بازنیافت سر رشتهٔ عشقت به سخن باز نیافت
2 گرچه چو فلک بسی بگشت از همه سوی چه سود که خود را سر و بن باز نیافت