1 رازی که دل من است سرگشتهٔ آن وز خون دو دیده گشتم آغشتهٔ آن
2 تا کی به سر سوزن فکرت کاوم سِرّی که کسی نیافت سَرْ رشتهٔ آن
1 شد رنجِ دلم فَرِهْ چه تدبیر کنم بگسست مرا زِرِهْ چه تدبیر کنم
2 دردا که به صد هزار انگشت حیل مینگشاید گِرِهْ چه تدبیر کنم
1 دل والِه و عقل مست و جان حیران است وین کار نه کار دل و عقل و جان است
2 ای بس که بگفتهاند در هر بابی پس هیچ نگفتهاند آن کاصل آن است
1 دل او کاکح دیدار نداشت بیدیده بماند ونور اسرار نداشت
2 تا آخر کار هرچه او میدانست تا هرچه که دید ذرّهٔ کار نداشت
1 آن قوم که جامه لاجوردی کردند بر گرد بزرگی همه خردی کردند
2 عمری بامید صاف مردی کردند و آخر همه را مست به دُردی کردند
1 جان معنی لطف و قهر نتواند بود دانندهٔ سرِّ دهر نتواند بود
2 چون هر که چشید زهر در حال بمرد کس واقف طعم زهر نتواند بود
1 هم قصّهٔ یار میبنتوان گفتن همه غصهٔ کار میبنتوان گفتن
2 سرّی که میان من و جانانِ من است جز بر سرِ دار میبنتوان گفتن
1 نه هیچ کس از قالب دین مغز چشید نه هیچ نظر به کُنْهِ آن مغز رسید
2 هر روز هزار پوست زان کردم باز مغزم همه پالوده شد و مغز ندید
1 این درد جگرسوز که در سینه مراست میگرداند گِرِد جهانم چپ و راست
2 عمریست که میروم به تاریکی در و آگاه نیم که چشمهٔ خضر کجاست
1 از دست بشد تن و توانم چه کنم در حیرانی بسوخت جانم چه کنم
2 آن چیز که دانم که ندانست کسی گویند بدان، من بندانم چه کنم