1 هر چند ز ننگِ خود خبردار نهایم از دوستی خویش سرانداز نهایم
2 عمریست که چون چرخ درین میگردیم یک ذرّه هنوز واقف راز نهایم
1 دردا که دلم واقف آن راز نشد جان نیز دمی محرمِ دمساز نشد
2 چه غصّه بود ورای آن در دو جهان کاین چشم فراز گشت و آن باز نشد
1 هم عقل درین واقعه مضطر افتاد هم روح ز دست رفت و بر سر افتاد
2 گفتم که گشایم این گره در سی سال بود آن گره و هزار دیگر افتاد
1 از معنی عشق اسم میبینم و بس وز جان شریف جسم میبینم و بس
2 از گنجِ یقین چگونه یابم گهری کز گنجِ یقین طلسم میبینم و بس
1 جان گرچه درین بادیه بسیار شتافت مویی بندانست و بسی موی شکافت
2 گرچه ز دلم هزار خورشید بتافت اما به کمالِ ذرّهای راه نیافت
1 دل در پی راز عشق، دلمرده بماند وان راز چنانکه هست در پرده بماند
2 هر ساز که ساختم درین واقعه من در کار شکست و کار ناکرده بماند
1 دل بر سرِ این راه خطرناک بسوخت جان بر درِ دوست روی بر خاک بسوخت
2 سی سال درین چراغ روغن کردیم یک شعله بزد، روغنِ او پاک بسوخت
1 دل خون شد و سررشتهٔ این راز نیافت جز غصه ز انجام وز آغاز نیافت
2 مرغ دل من ز آشیان دور افتاد ای بس که طپید و آشیان باز نیافت
1 این دل که بسوخت روز و شب در تک و تاز میجوشد و میجوید و میگوید راز
2 چندان که بدین پرده فرو داد آواز دردا که کسش جواب مینَدْهَد باز
1 دل شیوهٔ عشق یک نفس باز نیافت دل خون شد و راه این هوس باز نیافت
2 سرگشتهٔ عشق شد که در عالم عشق سررشتهٔ عشق هیچ کس باز نیافت