1 میپنداری که جان توانی دیدن اسرار همه جهان توانی دیدن
2 هرگاه که بینشِ تو گردد به کمال کوری خود آن زمان توانی دیدن
1 هرگه که تو طالب گهر خواهی بود باکوه چو سنگ در کمر خواهی بود
2 هرچند که دیده تیزتر خواهی یافت در نقطهٔ کُنْه کورتر خواهی بود
1 آن نقطه که کیمیای دولت آن است بگذر ز جهان که بیخ آن در جان است
2 خواهی که تو آن پرده بدانی به یقین اول بیقین بدان که نتوان دانست
1 قومی ز محال در جنون افتادند قومی ز خیال سرنگون افتادند
2 از پردهٔ غیب هیچ کس آگه نیست هریک به رهی دگر برون افتادند
1 جانهاست در آن جهان بر انبار زده تنهاست درین بر در و دیوار زده
2 تا چند ز جان و تن دری میباید هر ذرّه دری است، لیک مسمار زده
1 از ذرّه ز اندازهٔ ذرّات مپرس یک وقت نگهدار وز اوقات مپرس
2 قصّه چه کنی دراز در غصّه بسوز در صنع نگه میکن و ازذات مپرس
1 در عقل اصول شرع از جان بپذیر در شرع فروع از ره امکان بپذیر
2 ذوقی که به شوق حاصل آید دل را در عقل نگنجید به ایمان بپذیر
1 قسمی که ز چرخ پرده در داشتهای گر داشتهای خون جگر داشتهای
2 تا خواهی بود بیخبر خواهی بود ای بیخبر از هرچه خبر داشتهای
1 تا عالِمِ جهل خود نگردی به نخست هر اصل که در علم نهی نیست درست
2 ای بس که دلم دست به خونابه بشست در حسرت نایافت و نیافت آنچه بجست
1 نه در صفِ صاحبنظران خواهی مُرد نه در صفتِ دیدهوران خواهی مُرد
2 از سرِّ دو کَوْن اگر خبر خواهی یافت چه سود که از بیخبران خواهی مُرد