1 چون چارهٔ خویش میندانم چه کنم مویی کم و بیش میندانم چه کنم
2 در بادیهای فتادهام بی سر و پای راه از پس و پیش میندانم چه کنم
1 من زین دل بیخبر به جان آمدهام وز جان ستمکش به فغان آمدهام
2 چون کار جهان با من و بیمن یکسانسْت پس من به چه کار در جهان آمدهام
1 سبحان الله! بر صفتی حیرانم کز حیرت خویش میبسوزد جانم
2 حال دل شوریدهٔ خود میدانم کس را چه خبر ز درد بیدرمانم
1 بنشین که اگر بسی گذر خواهی کرد هم بر سر خویش خاک بر خواهی کرد
2 چندان که درین پرده سفر خواهی کرد حیرانی خویش بیشتر خواهی کرد
1 آن میخواهم که جایگاهی گیرم در سایهٔ دولتی پناهی گیرم
2 صد راه ز هر ذرّه چو بر میخیزد پس من چه کنم کدام راهی گیرم
1 گر برکشم از سینهٔ پرخون آهی آتش گیرد جملهٔ عالم ماهی
2 زین حیرت اگر ز دل برآرم نفسی بر هم سوزم همه جهان ناگاهی
1 دل نیست مرا، یکی مصیبتخانهست جان نیز یکی سوختهٔ دیوانهست
2 در دارِ فنا چون خبرم نیست ز هیچ کارم همه یا نظاره یا افسانهست
1 گر عقل مرا مصلحت اندیش آمد تا این چه طریقیست که در پیش آمد
2 روزی صد رَه دلم بجان بیش آمد آخر متحیر شد و بیخویش آمد
1 احوالِ جهان سخت عجیب افتادهست زیرکتر عقل بینصیب افتادهست
2 چون نیست به جز تحیرِ آخر کار بیمارترین کسی طبیب افتادهست
1 چندان که بدین قصه فرو مینگرم یک ذرّه نمیرسد ز جائی دگرم
2 هرچند که شایسته و زیبا پسرم نه کار من است این و نه کار پدرم