1 نه در سفرم یک دم و نی در حضرم نه خواب و خورم هست و نه بیخواب و خورم
2 نه باخبرم ز خویش و نه بیخبرم چون حیرانی نشستهام مینگرم
1 چندان که بدین قصه فرو مینگرم یک ذرّه نمیرسد ز جائی دگرم
2 هرچند که شایسته و زیبا پسرم نه کار من است این و نه کار پدرم
1 امروز منم شیفتهای حیرانی نه دین و نه دل نه کفر و نه ایمانی
2 از دست شده بی سر و بی سامانی از پای در اوفتاده سرگردانی
1 امروز منم ز خان و از مان بیرون چه خان و چه مان از دل و از جان بیرون
2 چندان که چو گوی میدوم از هر سوی مینتوان شد از خم چوگان بیرون
1 گه چون مه از آرزوی حق کاستهایم گه کلبهٔ دل به باطل آراستهایم
2 از باطل و حق سیر نمیگردد دل صد ره زین خوان گرسنه برخاستهایم
1 گر برکشم از سینهٔ پرخون آهی آتش گیرد جملهٔ عالم ماهی
2 زین حیرت اگر ز دل برآرم نفسی بر هم سوزم همه جهان ناگاهی
1 از هم نفسانم اثری نیست امروز وز کار جهانم خبری نیست امروز
2 یک خوشدلیم بیجگری نیست امروز سرگشتهتر از من دگری نیست امروز
1 دل هرچه که دید خشک لب دید همه ذرّات دو کون در طلب دید همه
2 بسیار به خون بگشت تا آخر کار از بس که عجب دید عجب دید همه
1 چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود در تیهِ تحیرم سفر خواهد بود
2 امروز درین شیوه که من میبینم گر قند خورم خون جگر خواهد بود
1 چندان که مرا عقل به تن خواهد بود در بحر تحسّرم وطن خواهد بود
2 گر همچو فلک بسی به سر خواهم گشت سرگردانی نصیب من خواهد بود