1 امروز منم ذوقِ خرد نادیده انسی ز وجودِ نیک و بد نادیده
2 در واقعهای که شرح مینتوان داد هرگز متحیری چو خود نادیده
1 آگاه نیم از دل و جانم که چه بود پی مینبرم علم و عیانم که چه بود
2 این میبینم که مینبینم که چه رفت این میدانم که میندانم که چه بود
1 چون عمر بشد زادِ رهم از «چه کنم» تدبیر گشادِ گرهم از «چه کنم»
2 چون از «چه کنم» هیچ نخواهد آمد آخر چه کنم تا برهم از «چه کنم»
1 بس رنج کشم طرب نمیدانم چیست رنجوری را سبب نمیدانم چیست
2 پیش و پس و روز و شب نمیدانم چیست کاریست عجب عجب نمیدانم چیست
1 چون چارهٔ خویش میندانم چه کنم مویی کم و بیش میندانم چه کنم
2 در بادیهای فتادهام بی سر و پای راه از پس و پیش میندانم چه کنم
1 دل نیست مرا، یکی مصیبتخانهست جان نیز یکی سوختهٔ دیوانهست
2 در دارِ فنا چون خبرم نیست ز هیچ کارم همه یا نظاره یا افسانهست
1 سرگردانی بسوخت جانم چه کنم سرگشتهتر از همه جهانم چه کنم
2 میسوزم و میپیچم و میاندیشم جز نادانی میبندانم چه کنم
1 سبحان الله! بر صفتی حیرانم کز حیرت خویش میبسوزد جانم
2 حال دل شوریدهٔ خود میدانم کس را چه خبر ز درد بیدرمانم
1 از پای در آمدم ز سرگردانی وز دست شدم ز غایت حیرانی
2 از ملک دو کون سوزنی بود مرا در دریائی فکندم از نادانی
1 از دنیی فانیم جوی نیست پدید وز عقبی نیز پرتوی نیست پدید
2 دردا که برفت جان شیرین از دست وز این شورش برون شوی نیست پدید