1 دردا که به جز درد مرا کار نبود وز مِهْ دِه و ده کسی خبردار نبود
2 عمری رفتم چو راه بردم به دهی خود در همه ده نشان دیار نبود
1 نه در سفرم یک دم و نی در حضرم نه خواب و خورم هست و نه بیخواب و خورم
2 نه باخبرم ز خویش و نه بیخبرم چون حیرانی نشستهام مینگرم
1 چندان که مرا عقل و بصر خواهد بود در تیهِ تحیرم سفر خواهد بود
2 امروز درین شیوه که من میبینم گر قند خورم خون جگر خواهد بود
1 دردا که ز خود بیخبرم باید مرد آغشته به خونِ جگرم باید مرد
2 چون زندگی خویش نمییابم باز هر روز به نوعی دگرم باید مرد
1 چندان که نگاه میکنم حیرانی است سرگشتگی و بی سر و بی سامانی است
2 در بادیهای که دانشش نادانی است گردون را بین که جمله سرگردانی است
1 از دنیی فانیم جوی نیست پدید وز عقبی نیز پرتوی نیست پدید
2 دردا که برفت جان شیرین از دست وز این شورش برون شوی نیست پدید
1 در بادیهٔ جهان دری بنمایید وین بادیه را پا و سری بنمایید
2 ای خلق! درین دایرهٔ سرگردان سرگشتهتر از من دگری بنمایید
1 هر روز غمی به امتحانم آمد وز حیرت دل کار به جانم آمد
2 از بس که وجوه مینماید جان را بر هیچ فرو نمیتوانم آمد
1 چون بیخبرم از آنکه تقدیرم چیست اندیشهٔ شام و فکر شبگیرم چیست
2 مغزم همه در آتش اندیشه بسوخت اندیشه مرا بکشت تدبیرم چیست
1 چون عمر بشد زادِ رهم از «چه کنم» تدبیر گشادِ گرهم از «چه کنم»
2 چون از «چه کنم» هیچ نخواهد آمد آخر چه کنم تا برهم از «چه کنم»