1 از آرزوی یقین چو مینتوان زیست بر خلق بباید ای خردمند! گریست
2 کاینجا که بود هیچ نمیداند کیست وانجا که رود حال نمیداند چیست
1 ای دل هر دم غم دگرگون میخور کم میزن و درد درد افزون میخور
2 سِرّی که ز ذرّهَ ذرّه میجوئی باز چون بازنیابی چه کنی خون میخور
1 این درد چه دردیست که درمانش نیست وین راه چه راهیست که پایانش نیست
2 هان ای دل سرگشته بدین وادی صعب تا چند فرو روی که پایانش نیست
1 حالِ دلِ باژگونه مینتوان گفت وصفی به هزار گونه مینتوان گفت
2 گفتم:«ای دل!چه گونهای»گفت:«خموش! کاین حال مرا، چه گونه، مینتوان گفت»
1 دل از همه عالم به کنار آمد باز بگریخت زلشکر به حصار آمد باز
2 با این همه درد و رنج آگاه نیم تا آمدن من به چه کار آمد باز
1 دردا که به جز درد مرا کار نبود وز مِهْ دِه و ده کسی خبردار نبود
2 عمری رفتم چو راه بردم به دهی خود در همه ده نشان دیار نبود
1 آن میخواهم که جایگاهی گیرم در سایهٔ دولتی پناهی گیرم
2 صد راه ز هر ذرّه چو بر میخیزد پس من چه کنم کدام راهی گیرم
1 هر روز غمی به امتحانم آمد وز حیرت دل کار به جانم آمد
2 از بس که وجوه مینماید جان را بر هیچ فرو نمیتوانم آمد
1 دردا که ز خود بیخبرم باید مرد آغشته به خونِ جگرم باید مرد
2 چون زندگی خویش نمییابم باز هر روز به نوعی دگرم باید مرد
1 زانگه که بقا روی نمودست مرا هر لحظه تحیری فزودست مرا
2 از بود و نبود من چه سودست مرا چون میبندانم که چه بودست مرا