1 آن راه که راه عالم عرفان است بر هر گامی هزار دل حیران است
2 تا پیش نیایدت بنتوان دانست بر هر قدمی هزار سرگردان است
1 هر ذات که در تصرّف دوران است اندر طلب نور یقین حیران است
2 هر ذره که در سطح هوا گردان است سرگشتهٔ این وادی بیپایان است
1 چندان که نگاه میکنم حیرانی است سرگشتگی و بی سر و بی سامانی است
2 در بادیهای که دانشش نادانی است گردون را بین که جمله سرگردانی است
1 بنشین که اگر بسی گذر خواهی کرد هم بر سر خویش خاک بر خواهی کرد
2 چندان که درین پرده سفر خواهی کرد حیرانی خویش بیشتر خواهی کرد
1 بر بوی یقین درین بیابان رفتیم وز عالم تن به عالم جان رفتیم
2 عمری شب و روز در تفکر بودیم سرگشته درآمدیم و حیران رفتیم
1 گر عقل مرا مصلحت اندیش آمد تا این چه طریقیست که در پیش آمد
2 روزی صد رَه دلم بجان بیش آمد آخر متحیر شد و بیخویش آمد
1 احوالِ جهان سخت عجیب افتادهست زیرکتر عقل بینصیب افتادهست
2 چون نیست به جز تحیرِ آخر کار بیمارترین کسی طبیب افتادهست
1 مائیم و نصیب جز جگر خواری نه وز هیچ کسی به ذرهای یاری نه
2 از مستی جهل امید هشیاری نه وز رفتن و آمدن خبرداری نه
1 دانی که چهایم نه بزرگیم نه خُرد دانی که چه میخوریم نه صاف نه دُرد
2 نه میبتوان ماند نه میبتوان بُرد نه میبتوان زیست نه میبتوان مُرد
1 مائیم در اوفتاده چون مرغ به دام دلخستهٔ روزگار و آشفته مدام
2 سرگشته درین دایرهٔ بی در وبام ناآمده برقرار و نارفته به کام