1 اول باری پشت به آفاق آور پس روی به خاک کوی عشاق آور
2 گر میخواهی که سود بسیار کنی سرمایهٔ عقل و زیرکی طاق آور
1 وقتست که بیزحمت جان بنشینم برخیزم و بی هر دو جهان بنشینم
2 از عالم هست و نیست آزاد آیم وانگاه برون این و آن بنشینم
1 گر اول کار، آتش افزون گردد خاکستر بین که آخرش چون گردد
2 اوّل تن تو چو دل شود غرّه مباش کاخر بینی کان همه دل خون گردد
1 گر در هیچی مایهٔ شادی و بقاست ور در همهای قاعدهٔ درد و بلاست
2 تا در همهای در همه بودن ز هواست بگذر ز همه و هیچ میندیش که لاست
1 عاشق شدن مرد زبون آمدنست سر باختن است و سرنگون آمدنست
2 بر خویش برون آمدنت چیزی نیست تدبیر تو از خویش برون آمدنست
1 آن به که همی سوزی و پیدا نکنی خود را به تکلّف سر غوغا نکنی
2 هر دم گوئی که من چه خواهم کردن چتوانی کرد یاکنی یا نکنی
1 تا نفس کم و کاست نخواهد آمد یار تو به درخواست نخواهد آمد
2 آن میباید که تو نباشی اصلاً کاین کار به تو راست نخواهد آمد
1 با هستی خویش داوری خواهم کرد وز هر موئی نوحهگری خواهم کرد
2 چون با تو محالست برابر بودن با خاک رهت برابری خواهم کرد
1 مرد آن باشد که هر نفس پاکتر است در باختن وجود بیباکتر است
2 مردی که درین طریق چالاکتر است هرچند که پاکتر شود خاکتر است
1 جانا ز غم عشق تو جانم خون شد هر دم ز تو دردی دگرم افزون شد
2 زان روز که دل جان و جهان خواند ترا جان بر تو فشاند و از جهان بیرون شد