1 ای پردهٔ پندار پسندیدهٔ تو وی وهم خودی در دل شوریدهٔ تو
2 هیچی تو و هیچ را چنین میگویی به زین نتوان نهاد در دیدهٔ تو
1 چون محرم هم نفس نهای، تو چه کنی شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی
2 پیوسته به جنگ خویش برخاستهای خود را،چو تو هیچ کس نهای، تو چه کنی
1 شایستهٔ این هوس نهای، تو چه کنی در بیقدری چون مگسی باشی تو
2 خود را،چو تو هیچ کس نهای، تو چه کنی آخر تو که باشی که کسی باشی تو
1 هیچ است همه، وسوسهٔ خاطر چند از هیچ بلا، چند شود ظاهر چند
2 تو هیچ بُدی و هیچ خواهی گشتن بر هیچ میانِ این دو هیچ آخر چند
1 تا چند ازین غرور بسیار تو را تا کی ز خیال این نمودار تو را
2 سبحان الله کار تو کاری عجب است تو هیچ نهای وینهمه پندار تو را
1 این قالب اگر بلند دیدی ور پست مغرور مشو به پیش این خفته و مست
2 برخیز بمردی، که درین جای نشست خوابیست که مینمایدت هرچه که هست
1 دل از می عشق مست میپنداری جان شیفتهٔ الست میپنداری
2 تو نیستی و بلای تو در ره عشق آنست که خویش، هست میپنداری
1 جان شیفتهٔ الست میپنداری و اندیشهٔ ما بهانهای بیش نبود
2 آنست که خویش، هست میپنداری قصّه چه کنم، نشانهای بیش نبود
1 جانت به گُوِ تنی در افتاد و برفت جمشید به گلخنی در افتاد و برفت
2 از مُوْت و حیات چند پرسی آخر خورشید به روزنی در افتاد و برفت
1 جمشید به گلخنی در افتاد و برفت در فرع کجا مشبّهی افتاده است
2 خورشید به روزنی در افتاد و برفت چون در نگری حقّه تهی افتاده است