1 تا کی غم یک قطرهٔ خوناب خوریم زهری به گمان چند به جُلّاب خوریم
2 پنداری را وجود میپنداریم تا چند ز کوزهٔ تهی آب خوریم
1 دعوی وجود از سر مستی شوم است از عین عدم خویش پرستی شوم است
2 پیش و پس سایه آفتابست مدام گر سایه نفس زند ز هستی شوم است
1 درویشِ تو را توانگری میبایست نه روی سیاه بر سری میبایست
2 گویی که تمام نیست ناکامی فقر با سر باریش کافری میبایست
1 گر ما به هزار تک بخواهیم دوید آخر طمع از خویش بخواهیم برید
2 فی الجمله تو هر چه بایدت نامش کن چیزی است که ما درو نخواهیم رسید
1 در عشق مرا چون عدم محض فزود از هستی خویشم عدم محض ربود
2 چون جان و دلم در عدم محض غنود کونین مرا چون عدم محض نمود
1 چون در ره این کار مرا دید فزود آمد غم کار و دیدهٔ دید ربود
2 چشم دل دوربین درین بحر محیط چندان که فرو دید، فرا دید نبود
1 از بس که در آثار نمیبینم من جز پردهٔ پندار، نمیبینم من
2 از بس که به قعر نیستی در رفتم گم گشتم و دیار نمیبینم من
1 هیچم همه تا با خود و با خویشتنم هستم همه تا با خود و با جان و تنم
2 تا میماند از «من» من یک مویی مویی نشود پدید چیزی که منم
1 نه فخر ز سرفرازیم میآید نه عار ز حیله سازیم میآید
2 چندان که به سِرِّ کار در مینگرم مانند خیال بازیم میآید
1 من ماندهام و لیک بی من منییی فارغ شده از تیرگی و روشنییی
2 چون حاصل شد مرا ز من ایمنییی نه دوستیم بماند نه دشمنییی