1 در فرع کجا مشبّهی افتاده است افلاک ز یکدگر فرو آسایند
2 چون در نگری حقّه تهی افتاده است یک ره همه از سفر فروآسایند
1 آخر ره دورت به کناری برسد با تو بد و نیک را شماری برسد
2 هرچند که هست بینهایت کاری چون تو برسیدی همه کاری برسد
1 هر چند که نیستی کمت خواهد بود صد ساله برای یک دمت خواهد بود
2 یک روزه وجود را که بنیاد منی است تا روز قیامت عدمت خواهد بود
1 چون هستی را نیست کسی اولیتر بازی که توداری مگسی اولیتر
2 زان نیست همی شوند هستان، که همه هستند به نیستی بسی اولیتر
1 ای بس که دل تو بیم دارد در پیش ز آنست که دل دو نیم دارد در پیش
2 چندین به وجودِ اندک تن بمناز چون جان عدمِ عظیم دارد در پیش
1 درویشی چیست مست و مفلس بودن بیخود خود را ز خویش مونس بودن
2 انگشت به لب باز نهادن جاوید همچون ناخن زنده و بیحس بودن
1 جز بیذاتی لایق درویشان نیست جز بیصفتی در صفت ایشان نیست
2 تو نیز ز هر دو کون درویش بباش کاین راه رهِ عاقبت اندیشان نیست
1 با درویشان، «کن و مکن» نتوان گفت جز از عدمِ بی سر و بن نتوان گفت
2 گر در فقری، زخود فنا گرد وبدانک در فقر ز ما و من سخن نتوان گفت
1 خلقان همه در آینهای مینگرند مشغول خودند و ز آینه بیخبرند
2 کس آینه مینبیند از خلق جهان در آینه از آینه بر میگذرند
1 درها به فنا گشادهاند، اینت عجب! بر هیچ قرار دادهاند، اینت عجب!
2 پنداشت که مانهایم و پندار وجود در دیدهٔ ما نهادهاند، اینت عجب!