1 آن دید بقا که جز بقا هیچ ندید وان دید فنا که جز فنا هیچ ندید
2 آن دیده بود که جز عدم خلق نیافت وان بنده بود که جز خدا هیچ ندید
1 میپنداری که در همه کون کسی است کس نیست که دید تو غلط یا هوسی است
2 هر جوش که از ملایک و انسان خاست در حضرت او،کم از خروش مگسی است
1 در سایهٔ فقر صد جهان، وانهمه هیچ امّید کمال و بیمِ نقصان همه هیچ
2 بر برف توان بُرد پی یک یک چیز اما چو بتافت آفتاب آن همه هیچ
1 با دانش او بیخبری داند بود با غیرت او مختصری داند بود
2 او باشد و دیگری بود اینت محال! تا او باشد خود دگری داند بود
1 در حضرت توحید پس و پیش مدان از خویش مدان و خالی از خویش مدان
2 تو کژ نظری هرچه درآری به نظر هیچ است همه نمایشی بیش مدان
1 گر بر در آفتاب روشن باشم آن به که چو سایه نامعین باشم
2 چون هست کسی که اوست هر چیز که هست هرگز نبود روا که من من باشم
1 عشقش به وجود متّهم کرد تو را خو کردهٔ صد گونه ستم کرد تو را
2 چون او به وجود از تو اولیتر بود نگرفت وجودت و عدم کرد تو را
1 این هر دو جهان عکس کمالی پندار وان عکس کمال او جمالی پندار
2 وین هیکل زیبا که تواش میبینی بازی و خیال است خیالی پندار
1 بگذر ز حس و خیال،ای طالب حال تا هر دو جهان جلال بینی و جمال
2 زیرا که تو هرچه در جهان میبینی جز وجه بقا همه سرابست و خیال
1 هر دل که به توحید ز درویشان است بیگانهٔ عشق نیست کز خویشان است
2 تا کی بینی خیال معدود آخر آن پیشان را نگر که در پیشان است