1 صد دریا نوش کرده اندر عجبیم تا چون دریا از چه سبب خشک لبیم
2 از خشک لبی همیشه دریا طلبیم ما دریاییم خشک لب زین سببیم
1 این سودایی که میدواند ما را هرگز نتوان نشاند این سودا را
2 گویند که خویش را فرود آر آخر دربند چگونه آورم دریا را
1 زین بحر که در سینهٔ ما پیدا گشت از پرتو آن چشم جهان بینا گشت
2 آن قطره –کزین پیش دلش میگفتی امروز به خون غرقه شد و دریا گشت
1 دل گفت که ما چو قطرهای مسکینیم در عمر کجا کنار دریا بینیم
2 آن قطره که این گفت، چو در دریا رفت فریاد برآورد که ما خود اینیم
1 تا چشم دلم به نور حق بینا گشت در دیدهٔ او دو کون ناپیدا گشت
2 گویی که دلم ز شوق این بحر عظیم از تن به عرق برون شد و دریا گشت
1 هر دم که دلم به فکر در کار آید هر ذرّهٔ دل منبعِ اسرار آید
2 هر قطره که از بحر دلم بردارم بحری دگر از میان پدیدار آید
1 در قعرِ دلِ خود سفرم میباید در عالمِ کل یک نظرم میباید
2 هر روز ز تشنگی راهم صد بحر خوردم تنها و دیگرم میباید
1 عمری به امید در طلب بنشستیم در فکرت کار روز و شب بنشستیم
2 صد بحر چو نوشیده شد از غیرت خلق لب بستردیم و خشک لب بنشستیم
1 آن قطره که آب جمله از دریا خورد پنهان شد اگرچه عالمی پیدا خورد
2 جانم که نفس مینزند جز بادوست در هر نفسی هر دو جهان تنها خورد
1 هر گه که دلم ز پرده پیدا آید عالم همه در جنبش و غوغا آید
2 دریای دلم اگر به صحرا آید از هر موجش هزاردریا آید