1 نسیم صبحدم آمد به گلشن به چشمش گلش آمد همچو گلخن
2 گل از بلبل بکلی دست شسته دریده پیرهن در خون نشسته
3 هزاران خار در پا دست در گل فراق بلبلش بنشسته در دل
4 چو سرو اندر چمن افتان و خیزان به زاری زار میگفت ای عزیزان
1 چو میرفتند بر بالای کهسار نسیم صبحدم آمدبه گلزار
2 به دامانش بزد بلبل به دستان ز بهر دلستان آن هر دو دستان
3 نسیم صبحدم را گفت برخیز برو در دامن معشوقم آویز
4 بگو با من ترا آرام چونست مرا بی تو جگر یک قطره خونست
1 به گل بلبل همی گفت ای دل افروز چراغ مهربانی را برافروز
2 بیا کامشب شب ناز و نیاز است چو زلف ماهرویان شب دراز است
3 غنیمت دان شبی با یار تا روز به هم گفتن بسی اسرار جان سوز
4 دو یار مهربان چون راز گویند حکایتهای رفته باز گویند
1 سلیمان چون ز بلبل قصه بشنید بسی اندر فراق گل بنالید
2 پس آنگه گفت مرغان هوا را که غیبت بود از بلبل شما را
3 هر آنکس کو رود تنها به قاضی ز قاضی خرم آید گشته راضی
4 سخن گفت برابر اتفاق است به غیبت ماجرا کردن نفاقست
1 روان شد باز تند و تیز منقار بخون بلبل زار کم آزار
2 به زهر آلوده کرده تیغ و چنگال به هیبت بازگسترده پر و بال
3 بساط خدمت سلطان ببوسید ز سر تا پای خود جوشن بپوشید
4 چنان مستغرق فرمان شه شد بجای پا سرش بر خاک ره شد
1 بدو گفت ای تو هم نیش و توهم نوش بمن رسوای عالم پرده درپوش
2 چه کردی لطف و بنمودی بزرگی چو شیران رحم کن بگذر ز گرگی
3 مرا بگذار تا بهر سلیمان بسازم تحفهٔ مدح از دل و جان
4 که شرط مرد دانا این چنین است به هر کاری که باشد پیشه این است
1 به بلبل گفت بشنو تا چه گویم حدیثی خوش گذشته باز جویم
2 جوانان گر ببوسند دست پیران به پیری پای بوسندش امیران
3 چو مینامد به صد لطف و به صد ناز چو ترکان یا ز تندی کرد آغاز
4 بزد چنگال و او را در هوا برد به چنگالش دو سه نوبت بیفشرد
1 بیا ای مرغ نابالغ کجائی ز عمر نازنین غافل چرائی
2 دریغا برگ عمرت رفت بر باد دمی ناکرده خود را از جهان شاد
3 اگر پرت بدی یعنی که دانش اگر بالت بدی یعنی که بینش
4 بپری تا درخت جاودانی وگرنه تا ابد اینجا بمانی
1 شنیدی قصهٔ هاروت و ماروت که بودند خادم درگاه لاهوت
2 از اول بر فلک بودند فرشته شدند آخر چو دیو از غم سرشته
3 ز حرص و آز و شهوت دور بودند ز مستی بی خبر مستور بودند
4 چوآدم را به عالم میفرستاد بجان هردوشان آتش درافتاد
1 به توفیق خدای صانع پاک که دانش میدهد بر ملک و افلاک
2 ز بلبل نامه بیتی چند گویم چو آب رفته باز آمد به جویم
3 قلم برگیر و راز دل عیان کن سرآغازش به نام غیب دان کن
4 خداوندی که جز وی کس نشاید که تا بر بندگان روزی گشاید