1 بدو گفت ای تو هم نیش و توهم نوش بمن رسوای عالم پرده درپوش
2 چه کردی لطف و بنمودی بزرگی چو شیران رحم کن بگذر ز گرگی
3 مرا بگذار تا بهر سلیمان بسازم تحفهٔ مدح از دل و جان
4 که شرط مرد دانا این چنین است به هر کاری که باشد پیشه این است
1 چو میرفتند بر بالای کهسار نسیم صبحدم آمدبه گلزار
2 به دامانش بزد بلبل به دستان ز بهر دلستان آن هر دو دستان
3 نسیم صبحدم را گفت برخیز برو در دامن معشوقم آویز
4 بگو با من ترا آرام چونست مرا بی تو جگر یک قطره خونست
1 نسیم صبحدم آمد به گلشن به چشمش گلش آمد همچو گلخن
2 گل از بلبل بکلی دست شسته دریده پیرهن در خون نشسته
3 هزاران خار در پا دست در گل فراق بلبلش بنشسته در دل
4 چو سرو اندر چمن افتان و خیزان به زاری زار میگفت ای عزیزان
1 چو باز آمد به درگاه سلیمان صف اندر صف کشیده جمله مرغان
2 سر خود بر زمین بنهاد بلبل کمر بسته زبان بگشاد بلبل
3 سپاس پادشه کرد و دعا گفت سلیمان را بسی مدح و ثنا گفت
4 تو آن شاهی که مار و مور و انسان دد ودام و پری داری به فرمان
1 سلیمان گفت ای مرغ سخندان چرا می میخوری مانند رندان
2 گهی سرمست و گه هشیار باشی بگاهی خفته گه بیدار باشی
3 بماتم جمله مرغان بر سری خاک نشسته کرده رخها بر سوی خاک
4 همه درماتم و اندوه و دردند ز هرچه دون بود آزاد و فردند
1 شنیدی قصهٔ هاروت و ماروت که بودند خادم درگاه لاهوت
2 از اول بر فلک بودند فرشته شدند آخر چو دیو از غم سرشته
3 ز حرص و آز و شهوت دور بودند ز مستی بی خبر مستور بودند
4 چوآدم را به عالم میفرستاد بجان هردوشان آتش درافتاد
1 جوابش داد بلبل کای پیمبر شراب ما ندارد جام و ساغر
2 مرا مستی ار آن صهبای معنی است که جامش را شراب از آب طوبی است
3 دلم پروای آن پروانه دارد که شمعش جز به خود پروا ندارد
4 کسی کو عاشق دیدار باشد همیشه تا سحر بیدار باشد
1 از آن یک جرعه میدادند به منصور اناالحق گفت و عالم کرد پر شور
2 چو جام وحدتش بر کف نهادند به خونش مفتیان فتوی بدادند
3 دو صد کس ز آنکه فتوی داده بودند در آن دم از حیات افتاده بودند
4 به بازارش برآوردند سر مست نهاده بود سر مردانه بر دست
1 سلیمان چون ز بلبل قصه بشنید بسی اندر فراق گل بنالید
2 پس آنگه گفت مرغان هوا را که غیبت بود از بلبل شما را
3 هر آنکس کو رود تنها به قاضی ز قاضی خرم آید گشته راضی
4 سخن گفت برابر اتفاق است به غیبت ماجرا کردن نفاقست
1 شبی موشی طلب میکرد روزی چو موران پا نهاده بهر روزی
2 بگرد خانهٔ خمار گردید ز بهر گندم و گندم نمیدید
3 شراب ناب دید استاده در خم بخورد آن باده را از حرص گندم
4 دو سه باده بخورد و مست شد گفت ندارم من بمردی در جهان جفت