1 جوابش داد بلبل کای پیمبر شراب ما ندارد جام و ساغر
2 مرا مستی ار آن صهبای معنی است که جامش را شراب از آب طوبی است
3 دلم پروای آن پروانه دارد که شمعش جز به خود پروا ندارد
4 کسی کو عاشق دیدار باشد همیشه تا سحر بیدار باشد
1 جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور ز رخسار تو بادا چشم بد دور
2 چه گویم با که گویم این حقیقت زبان وهم کی داند طبیعت
3 که باشند این دو سه پژمرده دلها بمانده پایشان در آب و گلها
4 طمع از دام و دانه نابریده شراب وصل دلبر ناچشیده
1 تو سیمرغی و یک مرغت هنر نیست چو مرغان اندرین راهت گذر نیست
2 تو تا کی در درون خانه گردی بمیدان آی اگر مرد نبردی
3 به دریای عدم رفتی چو ماهی بصحرای وجود آ گر تو شاهی
4 حریف مجلس عشاق میباش بجام شوق اومشتاق میباش
1 بیا ای هدهد صاحب هدایت چه داری تا خبر از هر ولایت
2 قباپوشی ولی دردی نداری گله داری ولی مردی نداری
3 ز تن بیرون کن و کن خاک بر سر قبائی بی بقا تاج مزور
4 کسی باشد سزای تاجداری که باشد در تبارش شهریاری
1 به نزد خانهٔ دستور کشور وثاقی مختصر بگرفت بی در
2 همی مالید سالی بیشتر عور تن خود را بدان دیوار دستور
3 ز نزدیکان یکی میدید از دور به عالم فاش گشت این راز مستور
4 وزیر شهر شروان مرد را گفت چه مقصود است ترا بر خاک ما خفت
1 شنیدستم که در عهد گذشته امیری بود والی عهد گشته
2 بسی نیک و بد عالم بدیده ز هر دانا دلی پندی شنیده
3 پسر را گفت تا گردی تو پیروز اگر دانا دلی پندی بیاموز
4 خردمندان بهشیاری دهند پند نگیرد بی خرد پند از خردمند
1 به طوطی گفت ای مرغ شکرخوار تو هرگز بودهٔ با من جگرخوار
2 فصاحت میفروشی بی ملاحت ملاحت باید آنگه بس فصاحت
3 تو را گر طبع زیرک یار دیدند به قهر از صحبت یاران بریدند
4 چو استاد سخن بگشاد چشمت بروی آینه افتاد چشمت
1 خداوندا توئی دانای عالم ز عالم برتری و از جان عالم
2 نه گیتی بود نی ابلیس و آدم نه عالم بود و نی ذرات عالم
3 تو آن پروردگار کردگاری که بی حبر و قلم صورت نگاری
4 به دست خود گل آدم سرشتی به سر بر سرگذشت ما نوشتی
1 به دیوان آمدند مرغان چو دیوان همی کردند پر از آشوب دیوان
2 چو بلبل را بدیدند لال گشتند در آن حالت همه از حال گشتند
3 سلیمان گفت بلبل را کجائی چرا در معرض مرغان نیایی
4 چرا خاموش گشتی ای سخندان ز لعل خود بر افشان دُرّ و مرجان
1 برو طاوس شهوت را ببر سر که بوی آرزویت میبرد سر
2 ز رنگین خانهٔ شهوت بپرهیز ز بند آرزوی خویش برخیز
3 چو رنگ شهوت بی رنگ گردد همه عالم به چشمت تنگ گردد
4 درون خانهٔ جانت سیاه است چه سود ار بر سرت زرین کلاه است