1 ز مرغان چون سلیمان قصه بشنید بتندید و ببالید و بجوشید
2 یکی از خشم آتش را برافروخت گهی بر آب و آتش را فرو سوخت
3 همان دم باز را فرمود هان زود برو چون آتش و باز آی چون دود
4 به بین خود تا چه مرغ است آنکه مرغان ز دست او همی دارند افغان
1 چو باز آمد به درگاه سلیمان صف اندر صف کشیده جمله مرغان
2 سر خود بر زمین بنهاد بلبل کمر بسته زبان بگشاد بلبل
3 سپاس پادشه کرد و دعا گفت سلیمان را بسی مدح و ثنا گفت
4 تو آن شاهی که مار و مور و انسان دد ودام و پری داری به فرمان
1 شبی موشی طلب میکرد روزی چو موران پا نهاده بهر روزی
2 بگرد خانهٔ خمار گردید ز بهر گندم و گندم نمیدید
3 شراب ناب دید استاده در خم بخورد آن باده را از حرص گندم
4 دو سه باده بخورد و مست شد گفت ندارم من بمردی در جهان جفت
1 بیا ای مرغ رنگین جامه بی بو سر ترکانه داری پای هندو
2 تنی پوشیده داری جان عریان لب پرخنده داری چشم گریان
3 ز روی آینه نزدودهٔ زنگ لباس آینه کردی بصد رنگ
4 اگر زر میکند آهن زر اندود نگیرد آهن از زر رنگ نابود
1 بشرح جان اگر ادراک داری قدم بر فرق هفت افلاک داری
2 وگرنه با تو گفتم شرح اسرار بود چون پیش اخشم بوی گلزار
3 چه سود آید ازین آیینه داری که پیش چشم کور آیینه داری
4 تو شهبازی و مرغان خشم و شهوت بپایت برنهادند بند غفلت
1 به بلبل گفت هدهدکای پریشان چرا کردی تو بیدادی بدیشان
2 مکن بی علمی ای دین داده بر باد که بی علمی کند بر جمله بیداد
3 درون خسته دل مخراش و مخروش چو دیگ پخته شو تا کی زنی شوش
4 چو عشق دلبران گنج روانست چنان بهتر که اندر دل نهانست
1 مگر بیهوده هان ای موش خاموش چو افتادی در آتش در همی جوش
2 خلاف شرع و دین کردی شدی مست اگر خونت بریزم جای آن هست
3 مرا استاد پندی داد نیکو کز آن پند آمدم فرخنده مه رو
4 مرا گفتا که تو بیرون مبر سر اگر فیلی و خصم از پشه کمتر
1 شنیدستم من از پیر فتوت به مکتب خانهٔ شهر مروت
2 زبان حال و رأی کسوت قال بیاموزد نبی از عقل فعال
3 مثال خوش ترا خواهم نمودن که صد دولت ترا خواهد گشودن
4 بفرما تا بیارند مرد استاد یکی آیینهٔ سازند ز پولاد
1 شنید ستم من از پیر خردمند جوانی در مغاک کوه الوند
2 گرفته گوشهٔ بی توشه و نوش چو مرد حیدری گشته نمد پوش
3 چو سیمرغ از پس کوه قناعت قرین در وحدت ودور از جماعت
4 ز ناپاکی خود دل پاک شسته ز خود برخاسته در خود نشسته
1 شنید ستم که در دور سلیمان که بد دیو و پری او را بفرمان
2 نشسته بود روزی بر سر تخت سعادت یاور و اقبال با تخت
3 شدند مرغان بدرگاه سلیمان بر آورده ز دست بلبل افغان
4 بنالیدند چو نای و می زدند چنگ گهی بر سر گهی بر سینهٔ تنگ