1 چنین گفتند استادان پیروز که آهوئیست کاندر چل شبانروز
2 در منه میخورد خاشاک و خاری گل خوش بوی جوید یک دو باری
3 چو دارد این چله در پاکی آنگاه سر خود سوی صبح آرد سحرگاه
4 چو آندم بگذرد بر خونِ جانش شود از نافِ او نافه روانش
1 یکی پرسید ازان دیوانه مردی که چه بوَد درد چون داری تو دردی؟
2 چنین گفت او که دردآنست پیوست که چون باید بُریده دست را دست
3 و یا آن تشنهٔ ده روزه را نیز چگونه آب باید از همه چیز
4 کسی را هم چنان باید خدا را ترا گر نیست این این هست ما را
1 پسر گفت ای پدر این کیمیا چیست که بی اودست میندهد مرا زیست
2 بیان کیمیا کن تا بدانم که بی آن دست میندهد جهانم
1 پدر در پیش او کرد این حکایت ز افلاطون یونانی روایت
1 بزرگی هم نکودل هم نکو عقل ز خواجه بوعلی طوسی کند نقل
2 که این ساعت تو در عین بلائی که از سر تا قدم جمله فنائی
3 همه پشتی همه رو گرد در راه همه رؤیت همه دیده شو آنگاه
4 همه دیده همه دل شو بیکبار که تا آگه شوی زین رمز بسیار
1 چنین دادند ره بینان دمساز خبر از بوعلی فاربد باز
2 که گفت ای مرد نه خوش شو بخواندن نه دل ناخوش کن از خُسران و راندن
3 قبول خویش را مشمر غنیمت مشو گر رَد شوی هرگز هزیمت
4 که چون نفریبی از نعمت دمی تو نگردی از بلا پست غمی تو
1 به پیش پاک بازان دلفروز چنین گفت احمد غزّال یک روز
2 که چون بهر جمال یوسف خوب بمصر آمد زبیت الحُزن یعقوب
3 درآمد تنگ یوسف پیش او در گرفت آن تنگ دل را تنگ در بر
4 فغان در بسته بُد یعقوب ناگاه که کو یوسف مگر افتاد در چاه
1 بمجنون گفت آن یاری ز یاری که لیلی را تو چندین دوست داری
2 بدو گفتا بحقّ عرش و کرسی که گر من دوستش دارم چه پرسی
3 رفیقش گفت چندین شعر گفتن شبانروزیت نه خوردن نه خفتن
4 میان خاک و خون بودن بزاری چه بودست این همه بر دوستداری؟
1 مگر یوسف در آئینه نگاه کرد بسی تحسین آن روی چو مه کرد
2 ولی آئینه پنداشت، اینت نااهل که او را میکند تحسین، زهی جهل
3 چه گر یوسف جمال تهنیت داشت ولی آئینه جای تعزیت داشت
4 اگر معشوق آئینه ندیدی جمال خود معائینه ندیدی
1 زنی آورد طفلی را ببازار ز مادر گم شد و بگریست بسیار
2 زمانی خاک بر سر زود میریخت زمانی اشک خون آلود میریخت
3 چو میدیدند غرق خون و خاکش بترسیدند از بیم هلاکش
4 بدو گفتند مادر را چه نامست بگو، گفتا ندانم کوکدامست