1 برای بایزید آمد ز جائی غریبی، در بزد چون آشنائی
2 میان خانه در شیخ نکورای بفکرت ایستاده بوده بر پای
3 بدو گفتا نگوئی کز کجا ام؟ غریبش گفت مردی آشناام
4 غریبم آمده بهر لقائی ببوی بایزید از دور جائی
1 مگر محمود میآمد ز راهی درآمد پیش خرقانی پگاهی
2 ولیکن امتحان شیخ را شاه ایاز خاص خود را خواند آنگاه
3 لباس خود درو پوشید آن روز که من جان دارم او شاه دلفروز
4 ولی چون کرد خرقانی نگاهی بدو گفتا نه جان داری که شاهی
1 چنین گفتند استادان پیروز که آهوئیست کاندر چل شبانروز
2 در منه میخورد خاشاک و خاری گل خوش بوی جوید یک دو باری
3 چو دارد این چله در پاکی آنگاه سر خود سوی صبح آرد سحرگاه
4 چو آندم بگذرد بر خونِ جانش شود از نافِ او نافه روانش
1 سالک آمد چون شکر پیش نبات گفت ای سرسبزیت زاب حیات
2 پاکیت چون آب ذاتی آمده قابل نفس نباتی آمده
3 فالق الحب از نوا داده ترا حبه حب صد نوی داده ترا
4 سبز پوشان را تو محرم آمدی لاجرم سر سبز عالم آمدی
1 بامدادی بود محمود از پگاه برنشست از بهر حربی با سپاه
2 موج میزد لشکرش از کشورش جمع بود از چند کشور لشکرش
3 قرب پانصد پیل در زنجیر داشت عالمی القصه دار و گیر داشت
4 دید در کنجی یکی دیوانه مست شد پیاده شاه و پیش او نشست
1 خواجهٔ مجنون شد و مبهوت گشت بیدل و بی قوت و بی قوت گشت
2 در گدائی و اسیری اوفتاد در بلا و رنج و پیری اوفتاد
3 کوه نتواند همی هرگز کشید صد یک آن بارکان عاجز کشید
4 یک شبی در راز آمد با خدای گفت ای هم رهبر و هم رهنمای
1 بود آن دیوانهٔ در اضطرار در مناجاتی شبی میگفت زار
2 کای خدا از تو نخواهم هیچ من یا دهی یا ندهیم بشنو سخن
3 سخت در خود ماندهام جان در خطر تا که از من این چه دادی واببر
4 این وجودم را که داری در زحیر مینخواهم هیچ میگویم بگیر
1 بود دیوانه مزاجی گرسنه در رهی میرفت سر پا برهنه
2 نان طلب میکرد از جائی بجای هرکسی میگفت نان بدهد خدای
3 اوفتاد از جوع در رنجورئی دید اندر مسجدی مغفروئی
4 زود در پیچید و پس بر سر گرفت قصد بردن کرد و راه درگرفت
1 بود صاحب عزلتی در گوشهٔ از جهان نه زادی ونه توشهٔ
2 بر توکل روز و شب بنشسته بود رشتهٔ دل در قناعت بسته بود
3 چون نمیپیچید هیچ از راه حق بود گستاخیش با درگاه حق
4 گرسنه از ره رسیدندش دو کس واو نداشت از دخل و خرج الانفس
1 نازنین شوریده میشد ناگهی بود هم سرما و هم گل در رهی
2 آن یکی گفتش که گل بگرفت راه خویش را بر خیز کفشی ژنده خواه
3 گفت چون پا را کنم کفشی طلب خاصه اندر زیر میگیرند شب
4 تا که در شخص تو میماند دلت هرگز آن دولت نیاید حاصلت