1 بود شوریده دلی دیوانهٔ روی کرده در بن ویرانهٔ
2 همچو باران زار برخود میگریست سایلی گفتش که این گریه ز چیست
3 که بمردت گفت دور از تو دلم دل بمرد و سخت تر شد مشکلم
4 گفت دل چون مردت و چون شد زجای گفت چون اندوه بودش با خدای
1 شد مگر دیوانه شبلی چند گاه برد با دیوانه جایش پادشاه
2 کرد شه در کار او لختی غلو کان فلان دارو کنیدش در گلو
3 پس زفان بگشاد شبلی بی قرار گفت خود را بیهده رنجه مدار
4 کاین نه زان دیوانگیست ای نیک مرد کان بدارو به شود گردم مگرد
1 در رهی میرفت مجنونی عجب بود پای و سر برهنه خشک لب
2 شد ز سرما و گل ره بیقرار سر ببالا کرد و گفت ای کردگار
3 یا دلم ده باز تا چند از بلا یا نه باری ژنده کفشی ده مرا
1 بود آن دیوانه دل برخاسته وز غم بی نانیش جان کاسته
2 میگریست از غم که یک نانش نبود چون نبودش نان غم جانش نبود
3 آن یکی گفتش که مگری ای نژند کان خداوندی که این سقف بلند
4 بی ستونی در هوا بنهاد او روزی تو هم تواند داد او
1 بر شره میخورد مجنونی طعام شکر حق میگفت شکری بردوام
2 کای خداوندی که جان و تن ز تست شکر تو از من طعام من ز تست
3 تو طعامم میفرستی ز اسمان شکر من بر میفرستم هر زمان
4 میفرست اینجا فرو هر دم طعام تا منت بر میفرستم بر دوام
1 نازنین شوریدهٔ درگاه بود پیشش آمد زاهدی در راه زود
2 گفت میگوید خداوندت سلام نازنین گفتش که تو برگیر گام
3 از فضولی دست کن کوتاه تو زانکه هیچ از حق نهٔ آگاه تو
4 کار حق بر تو کجا مبنی بود کز وکیلی چون تو مستغنی بود