1 نازنین شوریدهٔ درگاه بود پیشش آمد زاهدی در راه زود
2 گفت میگوید خداوندت سلام نازنین گفتش که تو برگیر گام
3 از فضولی دست کن کوتاه تو زانکه هیچ از حق نهٔ آگاه تو
4 کار حق بر تو کجا مبنی بود کز وکیلی چون تو مستغنی بود
1 خواجهٔ مجنون شد و مبهوت گشت بیدل و بی قوت و بی قوت گشت
2 در گدائی و اسیری اوفتاد در بلا و رنج و پیری اوفتاد
3 کوه نتواند همی هرگز کشید صد یک آن بارکان عاجز کشید
4 یک شبی در راز آمد با خدای گفت ای هم رهبر و هم رهنمای
1 بامدادی بود محمود از پگاه برنشست از بهر حربی با سپاه
2 موج میزد لشکرش از کشورش جمع بود از چند کشور لشکرش
3 قرب پانصد پیل در زنجیر داشت عالمی القصه دار و گیر داشت
4 دید در کنجی یکی دیوانه مست شد پیاده شاه و پیش او نشست
1 بر شره میخورد مجنونی طعام شکر حق میگفت شکری بردوام
2 کای خداوندی که جان و تن ز تست شکر تو از من طعام من ز تست
3 تو طعامم میفرستی ز اسمان شکر من بر میفرستم هر زمان
4 میفرست اینجا فرو هر دم طعام تا منت بر میفرستم بر دوام
1 بود دیوانه مزاجی گرسنه در رهی میرفت سر پا برهنه
2 نان طلب میکرد از جائی بجای هرکسی میگفت نان بدهد خدای
3 اوفتاد از جوع در رنجورئی دید اندر مسجدی مغفروئی
4 زود در پیچید و پس بر سر گرفت قصد بردن کرد و راه درگرفت
1 بود شوریده دلی دیوانهٔ روی کرده در بن ویرانهٔ
2 همچو باران زار برخود میگریست سایلی گفتش که این گریه ز چیست
3 که بمردت گفت دور از تو دلم دل بمرد و سخت تر شد مشکلم
4 گفت دل چون مردت و چون شد زجای گفت چون اندوه بودش با خدای