1 شنیدم پادشاهی یک زنی داشت که آن زن شاه را چون دشمنی داشت
2 مگر یک روز آن زن از سر قهر طعامی بُرد شه را کرده پر زهر
3 چو در راهش نظر بر شاه افتاد ز دستش کاسه بر درگاه افتاد
4 بلرزید و برفت آن رنگ رویش ازان زن درگمان افتاد شویش
1 بزرگی گفت از پیرانِ این راه که تا بشناختم حق را، از آنگاه
2 مرا نه امن و نه ناایمنی هست نه با کس دوستی نه دشمنی هست
3 کنون من گفتم اسراری که شاید تو هم زین پس بکن کاری که باید
1 پسر گفتش که درویشی بسیار بسی باشد که آرد کافری بار
2 بزر چون دین و دنیا میشود راست ز حق هم کیمیا هم زر توان خواست
1 زُبَیده بود در هودج نشسته بحج میرفت بر فالی خجسته
2 ز بادی آن سر هودج برافتاد یکی صوفی بدیدش بر سر افتاد
3 چنان فریاد و شوری در جهان بست که نتوانست او را کس دهان بست
4 ازان صوفی زُبَیده گشت آگاه نهفته خادمی را گفت آنگاه
1 سه بار آن کافر اندر آتش و خون بگردانید بر جرجیس گردون
2 تنش شد ذرّه ذرّه چون غُباری ز خاک او برآمد لاله زاری
3 میان این همه رنج و عذابش رسید از هاتف عزّت خطابش
4 که هرگز دوستی ما زند لاف نخواهد خورد بی دُردی می صاف
1 چنین گفتست ابرهیم ادهم که میرفتم بحج دلشاد و خرّم
2 چو چشم من بذات العرق افتاد مرقّع پوش دیدم مُرده هفتاد
3 همه ازگوش و بینی خون گشاده میان رنج و خواری جان بداده
4 چو لختی گرد ایشان در دویدم یکی را نیم مرده زنده دیدم
1 مگر از چشم زخم چشم اغیار بدرد چشم ایاز آمد گرفتار
2 ز درد چشم چشمش همچو خون شد دو نرگسدانِ چشمش لاله گون شد
3 علی الجمله چو روزی ده برآمد ز درد چشم چشمش در سر آمد
4 چنان از دردِ چشمی ممتحن گشت که صفرا کردش و بی خویشتن گشت
1 مگر یک روز میشد یوسف پاک زلیخا را نشسته دید بر خاک
2 شده پوشیده از چشمش جهانی ولی پوشیده چشم خاکدانی
3 به بیماری و درویشی گرفتار ز صد گونه به بی خویشی گرفتار
4 بهردم صد تأسّف بیش خورده غم یوسف ز یوسف بیش خورده
1 پدر گفتش که چون زر سایه افکند ترا از گوهر و از پایه افکند
2 نیاید دُنیی و دین راست هر دو ز حق میدان که نتوان خواست هر دو
1 یکی شیخی نکو دل صاحب اسرار شبانگاهی برون آمد ببازار
2 که لختی ترّه برچیند ز راهی که گُر سنگیش می بُد گاه گاهی
3 یکی ترسا کُمَیتی بر نشسته بر او زینی مرصّع تنگ بسته
4 غلامان پیش و پس بسیار با او دو چاری خورد در بازار با او