1 مگر سلطان دین محمود پیروز ایاز خویش را پرسید یک روز
2 که از چه رشک آید در جهانت جوابی راست خواهم زین میانت
3 چنین گفت او که در رشکم همه جای ازان سنگی که مالی در کف پای
4 دلم از رشکِ سنگت میبنالد که او رخ در کف پای تو مالد
1 مگر یک روز مجنون در نشاطی نشسته بود در پیش رباطی
2 یکی دیوار بود از گج ببسته در آنجا لیلی ومجنون نشسته
3 خوشی میگفت اگر عمری دویدم هم آخر هر دو را با هم بدیدم
4 مگر در خواب میبینم من اکنون نشسته پیش هم لیلی و مجنون
1 شُعَیب از شوقِ حق ده سال بگریست ازان پس چشم پوشیده همی زیست
2 خدا بیناش کرد از بعدِ آن باز که شد ده سالِ دیگر خون فشان باز
3 دگر ره تیره شد دو چشمِ گریانش دگر ره چشم روزی کرد یزدانش
4 دگر ره سالِ دیگر زار بگریست دگر ره نیز نتوانست نگریست
1 چنین گفتست ابرهیم ادهم که میرفتم بحج دلشاد و خرّم
2 چو چشم من بذات العرق افتاد مرقّع پوش دیدم مُرده هفتاد
3 همه ازگوش و بینی خون گشاده میان رنج و خواری جان بداده
4 چو لختی گرد ایشان در دویدم یکی را نیم مرده زنده دیدم
1 چنین نقلست کز آحادِ امّت گروهی را کند بی بهره رحمت
2 خطاب آید که ایشان را هم اکنون سوی دوزخ برید آغشته در خون
3 بآخر بر لب دوزخ بیکبار ز حق خواهند مهل اندک نه بسیار
4 خطاب آید ز حضرت آشکارا که کاری مینگردد دیر ما را
1 بود مجنونی همیشه بی کلاه برهنه سر میشدی دایم براه
2 سائلی گفتش که ای شوریده نام برهنه سر از چه میباشی مدام
3 گفت سرپوشیده زن باشد نه مرد این سؤال بد که تو کردی که کرد
4 گفت پایت از چه باری برهنهست گفت ای احمق سری کو یک تنهست
1 در رهی میرفت شبلی دردناک دید دو کودک در افتاده بخاک
2 زانکه جوزی در میان افتاده بود هر دو را دعوی آن افتاده بود
3 هر دو از یک جوز میکردند جنگ شیخ گفتا کرد میباید درنگ
4 تا من این جوز محقر بشکنم پس میان هر دو تن قسمت کنم
1 این سخن نقل است زاسکندر که گفت هرچه گیری معتدل باید گرفت
2 در میان رو نه بعز و نه بذل زانکه جزویست اعتدال از عقل کل
3 نه بنزدیک آی و نه میباش دور در وسط رو تا بود خیر الامور
4 چون رسن رامعتدل افتاد تاب گر بود صد رشته گردد یک طناب
1 شبلی آن کز مغز معنی راز گفت این حکایت از برادر باز گفت
2 گفت بود اندر دبیرستان شهر میرزادی یوسف کنعان شهر
3 هر دوعالم بر نکوئی نقد او در نکوئی هرچه گوئی نقد او
4 حسن او فهرست دیوان جمال وصف او بالای ایوان کمال
1 گفت ایاز آمد بر سلطان پگاه چهرهٔ گلناریش مانند کاه
2 نه طراوت مانده در رخسار او نه حلاوت مانده در گفتار او
3 گفت شاه آخر چه بودت ای ایاس کاتشم در دل فکندی بیقیاس
4 بود پیش شاه خلقی بیشمار هر یکی از بهر کاری بیقرار