1 سالک آمد پیش دریای پر آب گفت ای از شور او مست و خراب
2 موج عشقت میکند زیر و زبر شور و شوقت میکند شیرین و تر
3 تشنهٔ سیراب از خویش آمده تو مزاجی خشک لب پیش آمده
4 این همه خوردی دگر میبایدت حوصله داری اگر میبایدت
1 خواجه اکافی درآمد در سخن خلق میبالید ازو چون سرو بن
2 منبرش گوئی ورای عرش بود آسمان در جنب او چون فرش بود
3 در بلندی سخن چندان برفت کان زمان از خلق گوئی جان برفت
4 چون بلندی سخن میداد دست مستمع بیهوش میافتاد پست
1 عاشقی روزی مگر خون میگریست زو کسی پرسید کاین گریه ز چیست
2 گفت میگویند فردا کردگار چون کند تشریف رؤیت آشکار
3 چل هزاران ساله بدهد بر دوام خاصگان قرب خود را بار عام
4 یک زمان زانجا بخود آیند باز در نیاز افتند خو کرده بناز
1 کرد درویشی ز درویشی سؤال کارزویت چیست ای درویش حال
2 گفت از ملک دو عالم خشک و تر ناچخی میبایدم اما دو سر
3 تا بیک سر وارهانم خویش را وز دگر سر خواجهٔ درویش را
4 تا چونه تو باشی و نه من پدید حق شود بی ننگ ما روشن پدید