1 کرد درویشی ز درویشی سؤال کارزویت چیست ای درویش حال
2 گفت از ملک دو عالم خشک و تر ناچخی میبایدم اما دو سر
3 تا بیک سر وارهانم خویش را وز دگر سر خواجهٔ درویش را
4 تا چونه تو باشی و نه من پدید حق شود بی ننگ ما روشن پدید
1 عاشقی روزی مگر خون میگریست زو کسی پرسید کاین گریه ز چیست
2 گفت میگویند فردا کردگار چون کند تشریف رؤیت آشکار
3 چل هزاران ساله بدهد بر دوام خاصگان قرب خود را بار عام
4 یک زمان زانجا بخود آیند باز در نیاز افتند خو کرده بناز
1 بود مجنونی همیشه بی کلاه برهنه سر میشدی دایم براه
2 سائلی گفتش که ای شوریده نام برهنه سر از چه میباشی مدام
3 گفت سرپوشیده زن باشد نه مرد این سؤال بد که تو کردی که کرد
4 گفت پایت از چه باری برهنهست گفت ای احمق سری کو یک تنهست
1 در رهی میرفت شبلی دردناک دید دو کودک در افتاده بخاک
2 زانکه جوزی در میان افتاده بود هر دو را دعوی آن افتاده بود
3 هر دو از یک جوز میکردند جنگ شیخ گفتا کرد میباید درنگ
4 تا من این جوز محقر بشکنم پس میان هر دو تن قسمت کنم