1 چنین کردند اصحاب ولایت ز لفظ جعفر صادق روایت
2 که ویرانیست این دنیای مردار وزو ویران ترست آن دل بصد بار
3 که او ویرانهٔ دنیا گزیند که تا در مسند دنیا نشیند
4 ولیکن هست عُقبی جای معمور وزو معمورتر آن دل که از نور
1 نوشته در قصص اینم عیان بود که ابرهیمِ پیغامبر چنان بود
2 که بودی چل هزارش از غلامان سگی آن هر غلامی را بفرمان
3 قلاده جمله را زرّین ولیکن شمار گوسفندش نیست ممکن
4 ملایک چشم بر کارش گشادند ز کارش در گمانی اوفتادند
1 مگر روح الله آن شمع دلفروز بگورستان گذر میکرد یک روز
2 ز گوری نالهٔ آمد بگوشش دل از زاریِ آن آمد بجوشش
3 دعا کرد آن زمان تا حق تعالی بیک دم زنده کردش چون خیالی
4 یکی پیر خمیده چون کمانی سلامش گفت و ساکن شد زمانی
1 بزرگی بود میگفت و شنود او بسی گرد جهان گردیده بود او
2 یکی گفتش که ای دانای دمساز کرا دیدی کزو گوئی سخن باز
3 چنین گفت او که گشتم هفت اقلیم ندیدم در جهان جز یک کس و نیم
4 یکی آن بود مانده در پسی او که نه نیک و نه بد گفت از کسی او
1 پسر را گفت حلّاج نکوکار بچیزی نفس را مشغول میدار
2 وگرنه او ترا معزول دارد بصد ناکردنی مشغول دارد
3 که تو در ره نهٔ مرد قوی ذات که تنها دم توانی زد بمیقات
4 ترا تا نفس میماند خیالی بوَد در مولشش دایم کمالی
1 ششم فرزند آمد دل پر اسرار ز الماس زبان گشته گهربار
2 پدر را گفت آن خواهم همیشه که باشد کیمیا سازیم پیشه
3 اگر یابم بعلم کیمیا راه شوند از من جهانی کیمیا خواه
4 گر آن دولت بیابم دین بیابم که چون آن یک دهد دست این بیابم
1 پدر گفتش که حرصت غالب آمد دلت زان کیمیا را طالب آمد
2 چه خواهی کرد دنیای دَنی را سرای مَکر و جای دشمنی را
3 که دنیا هست زالی هفت پرده برای صیدِ تو هر هفت کرده
4 همی بینم ز حرصت رفته آرام بیارام ای چو مرغ افتاده در دام
1 عطا گفتست آن مرد خراسان که حیوانیست با صد کوه یکسان
2 پس کوهی که آن را قاف نامست مگر آنجایگه او را مقامست
3 بر او هفت صحرا پر گیاهست پس او هفت دریا پیش راهست
4 در آنجا هست حیوانی قوی تن که او را نیست کاری جز که خوردن
1 چنین گفتست آن پاکیزه گوهر که دینی دوست از سگ هست کمتر
2 چو مرداریست این دنیای غدّار سگان هنگامه کرده گردِ مردار
3 چو سگ زان سیر شد بگذارد آنرا که تا یک سگ دگر بردارد آنرا
4 ذخیره نهد او از هیچ روئی نیندیشد ز فردا نیز موئی
1 چنین نقلست در توراة کان کس که او غیبت کند، آنگاه ازان پس
2 ازان توبه کند، آخر کسی اوست که در صحن بهشتش ره دهد دوست
3 وگر خود توبه نکند اوّلین کس که در دوزخ رود او باشد و بس
4 اگر تیغ زبانش چون زبانه شود چون رمحِ خطّی راست خانه