1 یکی پرسید ازان دانای فتوی که چه بهتر بوَد از مالِ دنیی
2 چنین گفت او که مالی کان نباشد که گر باشد به جز تاوان نباشد
3 که گر مالی ز دنیا افتد آغاز ترا آن مال دارد از خدا باز
4 ولی کی ارزد آن مال جهانی که از حق باز مانی تو زمانی
1 یکی شه زادهٔ خورشید فر بود که بینائی دو چشم پدر بود
2 مگر آن شاه بهرِ شاه زاده عروسی خواست داد حُسن داده
3 بخوبی در همه عالم مَثَل بود سر خوبان نقّاش ازل بود
4 سرائی را مزّین کرد آن شاه سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه
1 نوشته در قصص اینم عیان بود که ابرهیمِ پیغامبر چنان بود
2 که بودی چل هزارش از غلامان سگی آن هر غلامی را بفرمان
3 قلاده جمله را زرّین ولیکن شمار گوسفندش نیست ممکن
4 ملایک چشم بر کارش گشادند ز کارش در گمانی اوفتادند
1 پسر را گفت حلّاج نکوکار بچیزی نفس را مشغول میدار
2 وگرنه او ترا معزول دارد بصد ناکردنی مشغول دارد
3 که تو در ره نهٔ مرد قوی ذات که تنها دم توانی زد بمیقات
4 ترا تا نفس میماند خیالی بوَد در مولشش دایم کمالی
1 چنین نقلست در توراة کان کس که او غیبت کند، آنگاه ازان پس
2 ازان توبه کند، آخر کسی اوست که در صحن بهشتش ره دهد دوست
3 وگر خود توبه نکند اوّلین کس که در دوزخ رود او باشد و بس
4 اگر تیغ زبانش چون زبانه شود چون رمحِ خطّی راست خانه
1 بزرگی بود میگفت و شنود او بسی گرد جهان گردیده بود او
2 یکی گفتش که ای دانای دمساز کرا دیدی کزو گوئی سخن باز
3 چنین گفت او که گشتم هفت اقلیم ندیدم در جهان جز یک کس و نیم
4 یکی آن بود مانده در پسی او که نه نیک و نه بد گفت از کسی او
1 سالک آمد پیش کوه گوهری گفت ای مشغول گوهر پروری
2 ای مرصع کره از گوهر کمر تیغ داری هم ز آهن هم ز زر
3 پای بر جائی نهٔ جائی بدست زانکه داری بر سر گوهر نشست
4 نی بگنجی در زمین ودر زمان بردهٔ از کبر سر در آسمان
1 طالبی مطلوب را گم کرده بود روز و شب سر در جهان آورده بود
2 از غم جان وجهان بفریفته در جهان میرفت جانی شیفته
3 پای از سر در طلب نشناخت او خویش را نعلین آهن ساخت او
4 پس جهان صدباره چون پیموده کرد ای عجب نعلین آهن سوده کرد
1 صوفئی رادید یک روزی نظام در وفا و عهد و در صفوت تمام
2 گفت از من هرچه میخواهی بخواه زانکه تو محتاجی و منپادشاه
3 گفت چون از حق نخواهم هیچ چیز از تو هم الحق نخواهم هیچ نیز
4 گفت اگر چیزی نمیباید ترا حاجتی کن آن من باری روا
1 بس عجب دیوانهٔ فرتوت بود دایمش نه جامه و نه قوت بود
2 عاشقی خوش بود و مجنونی شگرف غرقهٔ دیرینهٔ این بحر ژرف
3 روز و شب میسوختی از عشق دوست هرکه میسوزد ز عشق او نکوست
4 روزگاری بود تا در صد عنا گرد او میگشت گرداب بلا