1 چنین گفتست نوشروانِ عادل که گر میری ز درویشی قاتل
2 ترا بهتر بوَد آن زخمِ شمشیر که از نان فرومایه شوی سیر
3 مشو با اهلِ دنیا در ستیزه که مرداریست و مشتی کِرم ریزه
4 بیک ره اهلِ دنیا در ریاست چو کِرمانند در عین نجاست
1 مگر یحیی معاذ آن مردِ محرم براهی بر دهی بگذشت خرّم
2 یکی گفتش که هست این ده دهی خوش زبان بگشاد یحیی همچو آتش
3 کزین خوشتر دل مردیست بالغ که هست او از ده خوش سخت فارغ
1 چنین گفتست عبّاسه که دینی چو مُرداریست در گلخن بمعنی
2 چو زین مردار شیران سیر خوردند پلنگان آمدند و قصد کردند
3 پلنگان چون بخوردند و رمیدند سگان کُرد و گرگان در رسیدند
4 چو اندک چیز از وی بر سر آمد کلاغ از هر سوئی جوقی درآمد
1 چنین دادست صاحب شرع فتوی که هر کو یک سخن گوید ز دنیی
2 به پانصد سال ره کانرا شمارست ز جنّت دور افتد، این چه کارست
3 ز دنیا یک سخن، خود چون بوَد آن که گر افزون بود افزون بود آن
4 کسی کو عمر در دنیی بسر برد قوی مردی بوَد، در دین اگر مُرد
1 یکی شه زادهٔ خورشید فر بود که بینائی دو چشم پدر بود
2 مگر آن شاه بهرِ شاه زاده عروسی خواست داد حُسن داده
3 بخوبی در همه عالم مَثَل بود سر خوبان نقّاش ازل بود
4 سرائی را مزّین کرد آن شاه سرائی نه، بهشتی بهرِ آن ماه
1 یکی پرسید ازان دانای فتوی که چه بهتر بوَد از مالِ دنیی
2 چنین گفت او که مالی کان نباشد که گر باشد به جز تاوان نباشد
3 که گر مالی ز دنیا افتد آغاز ترا آن مال دارد از خدا باز
4 ولی کی ارزد آن مال جهانی که از حق باز مانی تو زمانی
1 طالبی مطلوب را گم کرده بود روز و شب سر در جهان آورده بود
2 از غم جان وجهان بفریفته در جهان میرفت جانی شیفته
3 پای از سر در طلب نشناخت او خویش را نعلین آهن ساخت او
4 پس جهان صدباره چون پیموده کرد ای عجب نعلین آهن سوده کرد
1 آن یکی پرسید از مجنون مگر کز کدامین سوی قبلهست ای پسر
2 گفت اگر هستی کلوخی بیخبر اینکت کعبهست در سنگی نگر
3 کعبهٔ عشاق مولی آمدست آن مجنون روی لیلی آمدست
4 چون تو نه اینی نه آن هستی کلوخ قبلت از سنگ است ای بیشرم شوخ
1 صوفئی رادید یک روزی نظام در وفا و عهد و در صفوت تمام
2 گفت از من هرچه میخواهی بخواه زانکه تو محتاجی و منپادشاه
3 گفت چون از حق نخواهم هیچ چیز از تو هم الحق نخواهم هیچ نیز
4 گفت اگر چیزی نمیباید ترا حاجتی کن آن من باری روا
1 هندوئی بودست چون شوریدهٔ در مقام عشق صاحب دیدهٔ
2 چون براه حج برون شد قافله دید قومی در میان مشغله
3 گفت ای آشفتگان دلربای در چه کارید و کجا دارید رای
4 آن یکی گفتش که این مردان راه عزم حج دارند هم زینجایگاه