1 محمد ابن عیسی کز لطیفه سبق بُرد از ندیمان خلیفه
2 مگر میرفت بر رخشی نشسته سر افساری مرصّع تنگ بسته
3 غلامانش شده یک سر سواره همه بغداد مانده در نظاره
4 ز هر کُنجی یکی میگفت این کیست که بس با زینت و با زیب و بازیست
1 سپهداری برای کوتوالی بجائی قلعهٔ میکرد عالی
2 یکی دیونهٔ آمد پدیدار به پیش خویش خواندش آن سپهدار
3 بدو گفتا ببین کین قلعه چونست ز رفعت جفت طاق سر نگونست
4 ازین قلعه کسی کاعزاز دارد ببین تا چه بلا زو باز دارد
1 جوانی بود سرگردان همیشه نمک بفروختن بودیش پیشه
2 بگرد شهر میکردی تگ و تاز بهر کوچه فرو میدادی آواز
3 ایاز دلستان را دید یک روز بسوخت از پای تا فرقش در آن سوز
4 جهان در عشق وی بر وی سیه شد ولیکن بود روشن کان ز مه شد
1 مهستی دبیر آن پاک جوهر مقرَّب بود پیش تختِ سنجر
2 اگرچه روی او بودی نه چون ماه ولیکن داشت پیوندی بدو شاه
3 شبی در مرغزار رادکان بود به پیش سنجر خسرو نشان بود
4 چو شب بگذشت پاسی شاه سنجر برای خواب آمد سوی بستر
1 یکی پرسید ازان گستاخ درگاه که هان چیست آرزوی تو درین راه
2 چنین گفت او که طوفانیم باید که خلق این جهان را در رباید
3 نماند از وجود خلق آثار شود فانی دِیَار و دَیر و دَیّار
4 که تا این خلق در پندار مشغول شوند از بدعت و از شرک معزول
1 جوانی سرو بالا بود چون ماه ز مهر او جهانی گشته گمراه
2 بخود از پیشه او راگازری بود همیشه کارِاو خود دلبری بود
3 چو خَم دادی سر زلف زِرِه وار میان گازری گشتی سیه دار
4 چو بهر کار میزر بر میان زد میان آب آتش در جهان زد
1 یکی عورت طواف خانه میکرد نظر افکند بر رویش یکی مرد
2 زنش گفتا گر اهل رازئی تو چنین دم کی بمن پردازئی تو
3 ولی آگه نهٔ تو بی سر و پای که از که بازماندستی چنین جای
4 گر از مردی خود بودی نشانیت سر زن نیستی اینجا زمانیت
1 مگر محمود میشد بامدادی کسی آمد وزو میخواست دادی
2 فغان میکرد و پیشش راه بگرفت درآمد پس عنان شاه بگرفت
3 یکی پرسید کان مظلومت ای شاه فلان وقتت عنان بگرفت در راه
4 عنان نکشیدی آنگه باز هیچی کنون پس این عنان بهر چه پیچی
1 گلیمی بود آن شوریده جان را بمردی داد تا بفروشد آن را
2 بدو آن مرد گفت این بس درشتست بنرمی همچو پشت خارپشتست
3 خرید آن مرد ارزان و هم آنگاه خریداری پدیدار آمد از راه
4 بدو گفتا گلیمی نرم داری؟ چنین گفتا که دارم تا زر آری
1 بزرگی گفت پر شوقست جانم که شد عمری که من دربندِ آنم
2 که از من صدقهٔ برسد بدرویش که آن صدقه نبیند کس کم و بیش
3 چو رفتست این دقیقه بر زبانش چنین گفتست هاتف آن زمانش
4 که تو باید اگر صاحب یقینی که آن صدقه که بخشیدی نه بینی