1 پسر گفتش اگر آب حیاتم نخواهد داد از مردن نجاتم
2 نباید کم ازانم هیچ کاری که بشناسم که چیست آن آب باری
3 گر از عین الحیاتم نیست روزی بود از علمِ آنم دلفروزی
1 پدر بگشاد راهش در هدایت به پیش او فرو گفت این حکایت
1 سکندر در کتابی دید یک روز که هست آب حیات آبی دلفروز
2 کسی کز وی خورد خورشید گردد بقای عمرِ او جاوید گردد
3 دگر طبلیست با او سرمه دانی که هر دو هست با او خرده دانی
4 شنیدم من ز استاد مدرّس که بود آن سرمه وان طبل آنِ هرمس
1 یکی کَشتی شکست و هفتصد تن درآب افتاد و باقی ماند یک زن
2 زنی برتختهٔ آنجا مگر ماند بزاد القصّه وز وی یک پسر ماند
3 چو بنهاد آن زن آشفته دل بار فرو افتاد در دریا نگونسار
4 بر آن تخته بماند آن کودک خرد پیاپی موجش از هر سو همی برد
1 بزرگی گفت پر شوقست جانم که شد عمری که من دربندِ آنم
2 که از من صدقهٔ برسد بدرویش که آن صدقه نبیند کس کم و بیش
3 چو رفتست این دقیقه بر زبانش چنین گفتست هاتف آن زمانش
4 که تو باید اگر صاحب یقینی که آن صدقه که بخشیدی نه بینی
1 رفیقی گفت با من کان فلانی حلالی میخورد قوت جهانی
2 که جزیت از جهودان میستاند وز آنجا میخورد، به زین که داند
3 بدو گفتم که من این میندانم من آن دانم که من ننگ جهانم
4 که باید صد جهود بس پریشان که تا خواهند از من جزیت ایشان
1 نشسته بود روزی پیرِ اصحاب ز پنداری و شهرة پیشِ محراب
2 درآمد از در مسجد یکی زال ولی همچون الف با قدِّ چون دال
3 بدو گفتا که در عین هلاکی پلیدی میکنی دعویِ پاکی
4 بدین شیخی شدی مغرور اصحاب برون آی ای جُنُب از پیشِ محراب
1 بحربی رفت فاروق و ظفر یافت وزان کفّار هر کس را که دریافت
2 شهادة عرضه کردی گر شنیدی نکُشتی ور نه حالی سر بریدی
3 جوانی بود دل داده بمعشوق بیاوردند او را پیشِ فاروق
4 عمر گفتش باسلام آر اقرار چنین گفت او که هستم عاشق زار
1 یکی پرسید ازان گستاخ درگاه که هان چیست آرزوی تو درین راه
2 چنین گفت او که طوفانیم باید که خلق این جهان را در رباید
3 نماند از وجود خلق آثار شود فانی دِیَار و دَیر و دَیّار
4 که تا این خلق در پندار مشغول شوند از بدعت و از شرک معزول
1 جوانی سرو بالا بود چون ماه ز مهر او جهانی گشته گمراه
2 بخود از پیشه او راگازری بود همیشه کارِاو خود دلبری بود
3 چو خَم دادی سر زلف زِرِه وار میان گازری گشتی سیه دار
4 چو بهر کار میزر بر میان زد میان آب آتش در جهان زد