1 رفیقی گفت با من کان فلانی حلالی میخورد قوت جهانی
2 که جزیت از جهودان میستاند وز آنجا میخورد، به زین که داند
3 بدو گفتم که من این میندانم من آن دانم که من ننگ جهانم
4 که باید صد جهود بس پریشان که تا خواهند از من جزیت ایشان
1 بکوئی می فرو شد عیسی پاک جهودانش بسی دشنام بی باک
2 بدادند و خوشی آن پاک زاده دعا میگفتشان روئی گشاده
3 یکی گفتش نمیکردی پریشان ز دشنام و دعاگوئی بر ایشان؟
4 مسیحش گفت هر دل جان که دارد از آن خود کند خرج آن که دارد
1 بحربی رفت فاروق و ظفر یافت وزان کفّار هر کس را که دریافت
2 شهادة عرضه کردی گر شنیدی نکُشتی ور نه حالی سر بریدی
3 جوانی بود دل داده بمعشوق بیاوردند او را پیشِ فاروق
4 عمر گفتش باسلام آر اقرار چنین گفت او که هستم عاشق زار
1 بر دیوانهٔ محمود بنشست نهاد او چشم برهم، شاه بشکست
2 بدو گفت این چرا کردی، چنین گفت که تا رویت نه بینم، شه برآشفت
3 بدو گفتا لقای شاهِ عالم نمیداری روا؟ گفت آنِ خود هم
4 چو خود بینی درین مذهب روا نیست اگر غیری به بینی جز خطا نیست
1 یکی کَشتی شکست و هفتصد تن درآب افتاد و باقی ماند یک زن
2 زنی برتختهٔ آنجا مگر ماند بزاد القصّه وز وی یک پسر ماند
3 چو بنهاد آن زن آشفته دل بار فرو افتاد در دریا نگونسار
4 بر آن تخته بماند آن کودک خرد پیاپی موجش از هر سو همی برد
1 مگر شد ناگهی دزدی گرفتار ز گرد راه بردندش سوی دار
2 امان میخواست از عجز و نیازی که ریزد آب و بگزارد نمازی
3 که یا رب در چنین وقتی وجائی که میبینم بهر موئی بلائی
4 ببین تاتیغِ قهرت بر سر دار چه میآرد برویم آخر کار
1 بود سنجر را یکی خواهر چو ماه صفیه خاتون کرده نامش پادشاه
2 از جمال آن جهان دلبری ذرهٔ بود آفتاب خاوری
3 از ملاحت وز حلاوت سر بسر هم نمک بود آن سمنبر هم شکر
4 صد شکن در زلف آن دلبند بود هرشکن از چینش تا دربند بود
1 سالک از خورشید چون آگاه شد عاقبت برخاست پیش ماه شد
2 گفت هان ای چشمهٔ افروخته بر منازل روز و شب آموخته
3 هر زمان در منزلی دیگر روی گه بپا آئی و گه با سر شوی
4 هر سر مه میشوی نو از کمال لاجرم روی تو میگیرند فال
1 در وجود آمد بزرگی را پسر نام حالی روستم کردش پدر
2 خود ز سستی سخت ناچیز آمداو نام بودش روستم حیز آمد او
3 هرکه دون حق ترا نامی نهد تو یقین دان کان ترا دامی نهد
4 گر مسلم میشدی کاری بنام میشدی از نام هرکاری تمام
1 آن مخنث دید ماری را عظیم جست همچون باد بر بامی ز بیم
2 گوئیا جست آن زمان از زیر تیغ گفت کو مردی و سنگی ای دریغ
3 نیست نامردی تو در دست تو خود ندارد زور تیر از شست تو
4 گرچه بسیاری نمائی رستمی نیست ممکن از مخنث محکمی