1 چنین گفتست مجنون آن یگانه که یک تن داد دادم در زمانه
2 دگر بودند مشتی بیسلامت که میکردند در عشقم ملامت
3 زنی پیش من آمد- گفت- یک روز کنارم پر ز خون بد سینه پر سوز
4 میان خاک و خونم دید مانده چو گردون سرنگونم دید مانده
1 بدام افتاد روباهی سحرگاه بروبه بازی اندیشید در راه
2 که گر صیّاد بیند همچنینم دهد حالی بگازر پوستینم
3 پس آنگه مرده کرد او خویشتن را ز بیم جان فرو افکند تن را
4 چو صیّاد آمد او را مرده پنداشت نمییارست روبه را کم انگاشت
1 مگر سلطان دین محمود یک روز ایاز خویش را گفت ای دلفروز
2 کرا دانی تو از مه تا بماهی که ازمن بیش دارد پادشاهی
3 غلامش گفت ای شاه جهاندار منم در مملکت بیش از تو صد بار
4 چو ملکم این چنین زیر نگین است چه جای ملکت روی زمین است
1 محمد ابن عیسی کز لطیفه سبق بُرد از ندیمان خلیفه
2 مگر میرفت بر رخشی نشسته سر افساری مرصّع تنگ بسته
3 غلامانش شده یک سر سواره همه بغداد مانده در نظاره
4 ز هر کُنجی یکی میگفت این کیست که بس با زینت و با زیب و بازیست
1 بر دیوانهٔ محمود بنشست نهاد او چشم برهم، شاه بشکست
2 بدو گفت این چرا کردی، چنین گفت که تا رویت نه بینم، شه برآشفت
3 بدو گفتا لقای شاهِ عالم نمیداری روا؟ گفت آنِ خود هم
4 چو خود بینی درین مذهب روا نیست اگر غیری به بینی جز خطا نیست
1 گلیمی بود آن شوریده جان را بمردی داد تا بفروشد آن را
2 بدو آن مرد گفت این بس درشتست بنرمی همچو پشت خارپشتست
3 خرید آن مرد ارزان و هم آنگاه خریداری پدیدار آمد از راه
4 بدو گفتا گلیمی نرم داری؟ چنین گفتا که دارم تا زر آری
1 یکی عورت طواف خانه میکرد نظر افکند بر رویش یکی مرد
2 زنش گفتا گر اهل رازئی تو چنین دم کی بمن پردازئی تو
3 ولی آگه نهٔ تو بی سر و پای که از که بازماندستی چنین جای
4 گر از مردی خود بودی نشانیت سر زن نیستی اینجا زمانیت
1 مهستی دبیر آن پاک جوهر مقرَّب بود پیش تختِ سنجر
2 اگرچه روی او بودی نه چون ماه ولیکن داشت پیوندی بدو شاه
3 شبی در مرغزار رادکان بود به پیش سنجر خسرو نشان بود
4 چو شب بگذشت پاسی شاه سنجر برای خواب آمد سوی بستر
1 مگر یک روز محمود عدوبند پسر را گفت کای داننده فرزند
2 ببین تا پیل چندست این زمانم که من اکنون عددشان میندانم
3 پسر بشمرد و گفتش ای خداوند هزار و چار صد پیلست در بند
4 شهش گفتا که خود را یاد دارم که یک بُز مینیامد در شمارم
1 بکوئی می فرو شد عیسی پاک جهودانش بسی دشنام بی باک
2 بدادند و خوشی آن پاک زاده دعا میگفتشان روئی گشاده
3 یکی گفتش نمیکردی پریشان ز دشنام و دعاگوئی بر ایشان؟
4 مسیحش گفت هر دل جان که دارد از آن خود کند خرج آن که دارد