1 پسر گفتش اگر آب حیاتم نخواهد داد از مردن نجاتم
2 نباید کم ازانم هیچ کاری که بشناسم که چیست آن آب باری
3 گر از عین الحیاتم نیست روزی بود از علمِ آنم دلفروزی
1 مگر یک روز محمود عدوبند پسر را گفت کای داننده فرزند
2 ببین تا پیل چندست این زمانم که من اکنون عددشان میندانم
3 پسر بشمرد و گفتش ای خداوند هزار و چار صد پیلست در بند
4 شهش گفتا که خود را یاد دارم که یک بُز مینیامد در شمارم
1 یکی دیوانه چوبی بر نشسته بتگ میشد چو اسپی تنگ بسته
2 دهانی داشت همچون گل ز خنده چو بلبل جوش در عالم فکنده
3 یکی پرسید ازو کای مردِ درگاه چنین گرم ازچه میتازی تودر راه
4 چنین گفت او که در میدانِ عالم هوس دارم سواری کرد یک دم
1 پدر بگشاد راهش در هدایت به پیش او فرو گفت این حکایت
1 نشسته بود روزی پیرِ اصحاب ز پنداری و شهرة پیشِ محراب
2 درآمد از در مسجد یکی زال ولی همچون الف با قدِّ چون دال
3 بدو گفتا که در عین هلاکی پلیدی میکنی دعویِ پاکی
4 بدین شیخی شدی مغرور اصحاب برون آی ای جُنُب از پیشِ محراب
1 سکندر در کتابی دید یک روز که هست آب حیات آبی دلفروز
2 کسی کز وی خورد خورشید گردد بقای عمرِ او جاوید گردد
3 دگر طبلیست با او سرمه دانی که هر دو هست با او خرده دانی
4 شنیدم من ز استاد مدرّس که بود آن سرمه وان طبل آنِ هرمس
1 مگر سلطان دین محمود یک روز ایاز خویش را گفت ای دلفروز
2 کرا دانی تو از مه تا بماهی که ازمن بیش دارد پادشاهی
3 غلامش گفت ای شاه جهاندار منم در مملکت بیش از تو صد بار
4 چو ملکم این چنین زیر نگین است چه جای ملکت روی زمین است
1 یکی پرسید از مجنون که چونی که بس بیچارهٔ و بس زبونی
2 چنین گفت او که هستم من خری پیر بدن سوراخ از بار گلوگیر
3 تنم گرچه نزار و ناتوانست همه روزی همه بارش گرانست
4 وگر آسایشی را بعدِ صد غم ز پشتش جامه برگیرند یک دم
1 بدام افتاد روباهی سحرگاه بروبه بازی اندیشید در راه
2 که گر صیّاد بیند همچنینم دهد حالی بگازر پوستینم
3 پس آنگه مرده کرد او خویشتن را ز بیم جان فرو افکند تن را
4 چو صیّاد آمد او را مرده پنداشت نمییارست روبه را کم انگاشت
1 چنین گفتست مجنون آن یگانه که یک تن داد دادم در زمانه
2 دگر بودند مشتی بیسلامت که میکردند در عشقم ملامت
3 زنی پیش من آمد- گفت- یک روز کنارم پر ز خون بد سینه پر سوز
4 میان خاک و خونم دید مانده چو گردون سرنگونم دید مانده