1 رسید اسکندر رومی بجائی طلب میکرد از آنجا آشنائی
2 که تا چیزی ز حکمت یاد گیرد ز شاگردی یکی اُستاد گیرد
3 رهت علمست اگر شاه جهانی تو ذوالقرنین گردی گر بدانی
4 بدو گفتند اینجا هست مردی که در دین نیست او را هم نبردی
1 حریصی در میان مست و هشیار بسی جان کند و هم کوشید بسیار
2 بروز و شب زیادت بود کارش که تا دینار شد سیصد هزارش
3 فزون از صد هزارش بود املاک فزون از صد هزارش نقد در خاک
4 فزون از صد هزار دیگرش بود که پیش مردمان کشورش بود
1 پیمبر در شب معراج ناگاه یکی دریای اعظم دید در راه
2 ملایک گردِ آن استاده خَیلی گشاده هر یکی از دیده سَیلی
3 پیمبر گفت ای پاکان بیکبار چرا گرئید پیوسته چنین زار
4 ز غیب الغیب چون فرمان بدادند زبان در پیشِ پیغامبر گشادند
1 مگر شد آشکارا قحط سالی به پیش خلق آمد تنگ حالی
2 سراسیمه جهانی خلقِ محبوس شدند از بهرِ باران پیشِ طاوس
3 که باران مینیاید آشکارا دعائی کن زحق در خواه ما را
4 پس آنگه گفت طاوس ای عزیزان نگردد ابر بر بیهوده ریزان
1 پدر گفتش امل چون غالب آمد دلت عمر ابد را طالب آمد
2 از آنی آبِ حیوان را خریدار که جانت را امل آمد پدیدار
3 اگر یک ذره نور صدق هستت امل باید که گردد زیرِ دستت
1 چو از بوزرجمهر افتاد در خشم دل کسری، کشیدش میل در چشم
2 معمایی فرستادند از روم که گر آنجا کنند این راز معلوم
3 خراجش میفرستیم واگرنه جفا بیند ز ما چیزی دگر نه
4 حکیمان را بهم بنشاند کسری کسی زیشان نشد آگاهِ معنی
1 حکیمی بود کامل مرزبان نام که نوشروان بدو بودیش آرام
2 پسر بودش یکی چون آفتابی بهر علمی دلش را فتح بابی
3 سفیهی کُشت ناگه آن پسر را بخَست از درد جان آن پدر را
4 مگر آن مرزبان را گفت خاصی که باید کرد آن سگ را قصاصی
1 در آمد چارمین فرزندِ زیبا همه آرام و آسایش سراپا
2 پدر را گفت تا در کایناتم بصد دل طالب آب حیاتم
3 اگر دستم دهد آن آب رَستم وگر نه همچنین بادی بدستم
4 ز شوقم آتشین شد جان ازان آب نه خور دارم بروز و نه بشب خواب
1 چنین گفتست آن دانندهٔ پاک که هر کو در مُقامر خانهٔ خاک
2 چنان در پاک بازی سر بر افراخت که هرچش بود با یک دیده در باخت
3 گرفته توبه کرد و نیز نشکست نه بر بیهوده چشمی داد از دست
4 بتوبه گرچه در پیش صف آید ولی چشم شده کی با کف آید
1 یکی گفتست از اهل سلامت که گر رسوا شود خلق قیامت
2 عجب نیست این عجب آنست دایم که یک تن برهد از چندین مظالم