1 چنین گفتست کسری باربد را که بیاندوه اگر خواهی تو خود را
2 حسد بیرون کن از دل شاد گشتی ز حق راضی شو و آزاد گشتی
1 یکی مرغیست اندر کوه پایه که در سالی نهد چل روز خایه
2 به حد شام باشد جای او را به سوی بیضه نبوَد رای او را
3 چو بنهد بیضه در چل روز بسیار شود از چشمِ مردم ناپدیدار
4 یکی بیگانه مرغی آید از راه نشیند بر سر آن بیضه آنگاه
1 پادشاهی در رهی میشد پکاه خاک بیزی میگذشت آنجایگاه
2 پس زفان بگشاده بود آن خاک بیز کای خدا بر فرق کردم خاک ریز
3 گر مرا بایست رفتن سوی کار تاکنون در کار بودم بی قرار
4 ور پگه بایست کردن عزم راه کار را برخاستم اینک پگاه
1 در رهی محمود میشد با سپاه دید پیری پشته در بسته براه
2 پیش اوشد خسرو صاحب کمال گفت ای پیر این چه داری در جوال
3 گفت تا شب ای شه پیروز من خوشه بر میچیدهام امروز من
4 این جوال از خوشه پر درکردهام روی سوی طفلکان آوردهام
1 سایلی خفاش را گفت ای ضعیف بیخبر ماندی ز خورشید شریف
2 ای همه روزت شب تیره شده از فروغی چشم تو خیره شده
3 در شب تیره بسی گردیده تو رشته تائی روشنی نادیده تو
4 گر تو با خورشید میآمیزئی از فروغ او چنین نگریزئی
1 خسروی روزی غلامی میخرید کافتابش پیش مرکب میدوید
2 در نکو روئی کسی همتا نداشت شد ز پهنا سرو کان بالا نداشت
3 چون ببالا سرو وار استاده بود سرو او را بندهٔ آزاده بود
4 از رخ او هم قمر در وی گریخت وز لب او هم شکر درنی گریخت
1 کردروزی چند سارخگی قرار بر درختی بس قوی یعنی چنار
2 چون سفر را کرد آخر کار راست از چنار کوه پیکر عذر خواست
3 گفت زحمت دادمت بسیار من زحمتی ندهم دگر این بار من
4 مهر برداشت از زفان حالی چنار گفت خود را بیش ازین رنجه مدار
1 سالک سرگشته چون مستی خراب شد دلی پرتاب پیش آفتاب
2 گفت ای سلطانسرگیتی نورد در جهان بسیار دیده گرم و سرد
3 ای بفیض و روشنی برده سبق بوده برچارم سما زرین طبق
4 گرم کردی ذات ذریات را عاشقی آموختی ذرات را