1 چو غالب گشت بر بهلول سوداش زُ بَیده داد بریانی و حلواش
2 نشست و شاد میخورد، آن یکی گفت که میندهی کسی را، او برآشفت
3 که حق چون این طعامم این زمان داد چگونه این زمان با او توان داد
4 ترا هرچ او دهد راضی بدان باش وگر دستت دهد هم داستان باش
1 مگر پرسید موسی ازخداوند که ای دانندهٔ بیمثل و مانند
2 ز خلقان کیست دشمن گیر یا دوست که هم محتاج و هم درویشِ تو اوست
3 خدا گفت او رهین نعمت ماست کسی کو سرکشد از قسمت ماست
4 کسی کز قسمت ما در نفیرست اگر روزست و گر شب در ز حیرست
1 چنین گفتست شعبی مردِ درگاه که شخصی صعوهٔ بگرفت در راه
2 بدو آن صعوه گفت ازمن چه خواهی وزین ساق و سر و گردن چه خواهی
3 گرم آزاد گردانی ز بندت در آموزم سه حرف سودمندت
4 یکی در دست تو گویم ولیکن دُوُم چو بر پَرم بر شاخِ ایمن
1 یکی میرفت در بغداد بر رخش تو گفتی بود در دعوی جهان بخش
2 پس و پیشش بسی سرهنگ میشد بمردم بر ازو ره تنگ میشد
3 ز هر سوئی خروش طَرِّقوا بود که بردابرِدِ او از چارسو بود
4 مگر بهلول مشتی خاک برداشت بشد وان خفیهاش پیش نظر داشت
1 سحرگاهی بزرگی در مناجات زبان بگشاد وگفت ای قایم الذات
2 من از تو راضیم هم روز و هم شب تو از من نیز راضی باش یا رب
3 چنین گفت او که آوازی شنیدم که در دعوی ترا کذّاب دیدم
4 اگر خود بودئی راضی ز ما تو زما کی جستئی هرگز رضا تو
1 یکی پیری مشوّش روزگاری بر فضل ربیع آمد بکاری
2 ز شرم وخجلت و درویشی خویش ز عجز و پیری و بیخویشی خویش
3 سنانی تیز بود اندر عصایش نهاد از بیخودی بر پشتِ پایش
4 روان شد خون ز پای فضل حالی برآمد سرخ و زرد آن صدرّ عالی
1 چنین نقلست از سلمان که یک روز نشسته بود صدر عالم افروز
2 یکی حبشی کنیزک روی چون نیل درآمد از در مسجد بتعجیل
3 ردای مصطفی بگرفت ناگاه که بامن نِه زمانی پای در راه
4 مهمّی دارم و اکنون توان کرد ندارم خواجه اینجا چون توان کرد
1 یکی زنبور میآمد ز خانه بغایت بیقرار و شادمانه
2 مگر موری چنان دلشاد دیدش ز حکم بندگی آزاد دیدش
3 بدو گفتا چرا شادی چنین تو که از شادی نگنجی در زمین تو
4 جوابش داد آن زنبور کای مور چرا نبوَد ز شادی در دلم شور
1 چو از بوزرجمهر افتاد در خشم دل کسری، کشیدش میل در چشم
2 معمایی فرستادند از روم که گر آنجا کنند این راز معلوم
3 خراجش میفرستیم واگرنه جفا بیند ز ما چیزی دگر نه
4 حکیمان را بهم بنشاند کسری کسی زیشان نشد آگاهِ معنی
1 بره دربود مجنونی نشسته که میرفتند قومی یک دو رسته
2 مگر آن قوم دنیاوار بودند که غرق جامه و دستار بودند
3 ز رعنائی و کبر و نحوت و جاه چو کبکان میخرامیدند در راه
4 چو آن دیوانهٔ بی خان و بی مان بدید آن خیلِ خود بین را خرامان