1 پسر گفتش اگر جاهم حرامست بگو تا جامِ جم باری کدامست
2 که گر وجدانِ جام جم عزیزست ندانم جامِ جم باری چه چیزست
1 پدر بگشاد الماس زبان را بسفت آنگه گهرهای بیان را
2 پسر را گفت گر داری هدایت همه عمرت تمامست این حکایت
1 نشسته بود کیخسرو چو جمشید نهاده جامِ جم در پیشِ خورشید
2 نگه میکرد سرّ هفت کشور وز آنجا شد به سَیر هفت اختر
3 نماند از نیک و بد چیزی نهانش که نه درجام جم میشد عیانش
4 طلب بودش که جامِ جم به بیند همه عالم دمی درهم به بیند
1 مگر سنگ و کلوخی بود در راه بدریائی در افتادند ناگاه
2 بزاری سنگ گفتا غرقه گشتم کنون با قعر گویم سرگذشتم
3 ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد ندانم تا کجا رفت و کجا شد
4 کلوخ بی زبان آواز برداشت شنود آوازِ او هر کو خبر داشت
1 مگر شبلی چو شمعی سر بسر سوز براهِ بادیه میرفت یک روز
2 جوانی دید همچون شمعِ مجلس بدست آورده شاخی چند نرگس
3 قصَب بر سر یکی نعلین در پای خرامان با لباسی مجلس آرای
4 قدم میزد بزیبائی و نازی چو کبکی کو بوَد ایمن ز بازی
1 یکی شوریدهٔ میشد سحرگاه سر خاک بزرگی دید در راه
2 بسی سنگ نکو بر هم نهاده یکی نقش قوی محکم نهاده
3 زمانی نیک چون آنجا باستاد دل خود پیش جان او فرستاد
4 چنین گفت او که این شخصی که خفتست ندارد هیچ، ازان کارش نهفست
1 یکی دیوانهٔ کو بود در بند بلب میگفت رازی با خداوند
2 یکی بر لب نهادش گوش حالی که تا واقف شود زان سرِّ عالی
3 بحق میگفت: این دیوانهٔ تو که بود او مدّتی هم خانهٔ تو
4 چو در خانه نگنجیدی تو با او که در خانه تو میبایست یا او
1 شبی برفی عظیم افتاد در راه سراپرده زده سلطان ملکشاه
2 ز سرما مرغ و ماهی آرمیده همه در کوشَها سر درکشیده
3 براندیشید سلطان گفت امشب غم سلطان که خواهد خورد یا رب
4 بباید رفت تا بینم نهفته که در سرما بدین درکیست خفته
1 فرستادست شیخ مهنه سه چیز خلالی و کلاهی و شکر نیز
2 بر معشوق، چون معشوق آن دید بنپذیرفت کز مخلوق آن دید
3 بخادم گفت با شیخت چنین گوی که ما را باز شد کلّی ازین خوی
4 خلال آن را بکار آید که پیوست بجز خون خوردنش چیزی دهد دست
1 ایاز سیمبر در خواب خوش بود دلش چون دیده یک ساعت بیاسود
2 ببالین آمدش محمودِ غازی که بود اندر سر او سرفرازی
3 ز خواب خوش نکردش هیچ بیدار هزارش بوسه زد بر هر دو رخسار
4 چو فارغ شد ز کار بوسه آن شاه همی مالید پایش تا سحرگاه